Qua

Reader

A list of all postings of all blogs on Qua where the author has configured the blog to publish on this page.

from 非普遍理性

#R

博学之,笃行之。

“虚则实之、实则虚之,攻其不备、出其不意……”达达利亚反复犁过最浅的神经密集处,接着猛地一杆到底,从往生堂客卿口中捣出一声急喘,尾音被拖成长长的低吟。他毫无规律地重复以上动作组合,兼以指掌或唇舌伺弄对方,一边气息不稳地道,“先生今日提点我战斗时不可遵循固定模式、叫人算到后招,又让我用上身体的所有部位来完成动作。我学得可对?”

钟离刚受了一记狠的,屏息捱过这一波淋漓。他自然不会在这时反驳年轻人的胡言乱语,闭目道:“公子一向悟性极佳……”声音犹在轻颤。执行官捉紧他的右手,用体重压在耳侧,他便转头吻在腕上的脉搏处。

达达利亚被他亲得一顿,又俯身去咬他的喉结,“先生还有什么教我?”

那节软骨在他唇下微微震动。“今日已是教了不少。公子不妨勤加练习,消化一下……交过学费,自然有下次。”钟离语带笑音。

年轻人拉过对方那只自由的手,叫他贴在自己的小腹上,一边往客卿掌心里顶,“那先生可要好好验收我的学费……”

钟离顺着他的力道按下去,顿时作不得声。几下之后,他先是仰头伸展,复又颤抖着试图蜷起身子,双腿也从执行官腰间落回床上,达达利亚几乎被他握断了手指。他把脸埋在客卿肩窝里平复呼吸,然后抬头舔净对方快乐过载的泪痕,同那双几乎带了点儿茫然之色的金目对视。

“学费多交几次没问题吧,先生?”

“自然可以……只是不能存到下回再用,公子阁下。”

 

END

 
阅读更多

from نویساک

چند روز پیش من توی شبکه اجتماعی ماستودون این سوال رو پرسیدم:

«دوستان میشه بیاید و درباره این موضوع نظر شخصیتون رو بگید و استدلال کنید براش.

برای ساختن انیمیشن/فیلم‌های اقتباسی از داستان‌هایی که به طور سنتی از شخصیت سفیدپوست استفاده شده، نباید از بازیگر سیاه‌پوست استفاده کرد.

بگید موافقید یا مخالف و چرا؟»

و یک سری جواب دریافت کردم که ترجیح دادم درباره‌شون بنویسم چون این موضوع مدت‌ها روی دلم سنگینی می‌کرد. (همه نظرات و نقل قول‌ها در گیومه آورده شده)

در ادامه هم می‌خوام نظرات مخالف و موافق رو بیارم و با فکر و نگاه خودم بسنجم. در آخر هم میگم که چرا به نظرم این موضوع با اینکه در نگاه اول حاشیه‌ای به نظر میاد، توجه بهش مهمه. در نهایت همچنان دوس دارم بیشتر به این مسئله فکر کنم و بیشتر صحبت کنم.

دو توضیح

یکی از نظرات این بود که:

«مشکل رنگ پوست نیست، بعضی فیلم هایی که اینطوری ساخته میشن ضعف نویسندگی و کارگردانیشون رو پشت این Diversity قایم می‌کنند.»

به طور کلی این حرف ممکنه درست یا غلط باشه. اما بحث اینجا درباره رنگ پوست و نژادپرستیه، نه نیت شرکت‌هایی که این اقتباس‌ها رو می‌سازن، و نه مهارت کارگردان. بیاید فرض کنیم بهترین کارگردان دنیا می‌خواد کار رو پیش ببره. در نتیجه برای دیده شدن اثرش یا پنهان‌کردن مشکلاتش به دنبال انجام این کار نیست. مسئله فقط قراره درباره رنگ پوست یا به طور کلی نژاد (که هنوز با خود مفهومش هم مشکل دارم) باشه.

دوم اینکه یک تعریفی خیلی دم دستی از نژادپرستی بذاریم که بدونیم درباره چی حرف میزنیم. ظاهرا ما بیشتر از اینکه بدونیم نژادپرستی چیه، بعضی از مصادیق مشخصش رو میشناسیم. مثلا الفاظ تحقیرآمیز یا پیشفرض‌هایی که بلاخره به عنوان نژادپرستانه پذیرفته شدن. تعریف: نژادپرستی در واقع تفاوت‌های بیولوژیکیِ واقعی یا خیالی را مبنای برتری حقوقی گروهی از انسان‌ها بر گروهی دیگر می‌داند. اما نژادپرستی فقط به ویژگی‌های بیولوژیکی محدود نمیشه و الان درباره قوم و دین و فرهنگ و ... هم به کار میره. (هزارمدل تعریف با همین معنای کلی وجود داره که با جستوجوی ساده میشه پیدا کرد.)

موافق‌ها: رنگ پوست نباید تغییر کنه.

۱. «موافقم. به دو دلیل: •شخصیت‌های سیاه‌پوست لایق داستان‌های مستقل خودشون هستن. نه داستان‌های عاریه‌ای از سفیدپوست‌ها.

•اتفاق خطرناک دیگه‌ای که داره به صورت تکرار شونده توی سینما میفته، استفاده از شخصیت‌های سیاه‌پوست توی فیلم‌ و سریال‌های تاریخیه. این موضوع در درازمدت باعث تحریف تاریخ می‌شه انگار هیچ‌وقت هیچ ظلم و تبعیض نژادی نبوده.»

جواب من: در پاسخ حرف اول باید بگم که سفیدپوست‌ها یا سیاه‌پوست‌ها انسان‌های متفاوتی نیستن که به داستان‌های متفاوتی نیاز داشته باشن. در واقع دغدغه‌های انسانی در وهله اول همگی مثل همه. مگر داستان‌هایی که مشخصا درباره خود تبعیضه. مثل داستان‌هایی درباره برده‌داری یا قتل عام سرخ پوست‌ها. آیا سیاه‌پوست‌ها به جز داستان‌هایی در این موضوع، مسائلشون متفاوت از سفیدهاست یا با بقیه انسان‌ها مشترکن. اگر سیاه‌پوست‌ها به عنوان عضوی از گونه انسانی بخوان پری دریایی سیاه‌پوست داشته باشن، دیگه موضوع خودشون نیست؟ به عبارت دیگه، چه معیاری برای «موضوع اونا» هست؟ غیر از اینه که همه آدمیم و در زندگی روزمره بدون نژادپرستی، مسائل یکسان داریم؟

بخش دوم حرف هم موافق نیستم چندان چون اگر کسی بخواد واقعا به دنبال تاریخ باشه، منابع موثقی هست. آثار سینمایی و هنری در نهایت برداشت هنرمنده. بیشتر یک اثر هنریه تا منبع تاریخی. حتا قصدی هم در ارائه تاریخ نداره احتمالا. شاید مستند برای رجوع منبع بهتری باشه. (هرچند در نهایت هر متن و داستان و فیلم و ... برداشت مولفه اما تفاوتشون با هم چشمگیره. پژوهشگر به هر حال به یک روش خاص مقید میشه اما هنرمند در ساخت اثرش محدود به روش علمی یا پژوهشی نیست.)

۲. «من به‌نظرم نباید تغییر کنه. باید با همون ملیت باشه. مثل این میمونه که الان برای ساخت مجدد «پوکوهانتس» بیان از یه سفیدپوست استفاده کنن. یا مثلا برای ساخت مجدد فیلم هری‌پاتری، بیان هرماینی رو سیاه‌پوست کنن. خب نبوده از اول! چرا برای جلوگیری از نژادپرستی باید به چیزی که ازش اقتباس میشه گند زده بشه! میشه کلی فیلم و... جدید ساخت با شخصیت سیاه‌پوست.»

اول اینکه ما درباره ملیت حرف نمی‌زنیم و درباره نژاده. که فرق دارن. چون افراد از نژادهای مختلف ممکنه توی ملیت باشن یا برعکس یعنی یک نژاد در ملیت مختلف پخش شده باشن. این نکته مهمیه.

قسمت اول نظر از مقابله به مثل استفاده می‌کنه یعنی میگه همونطور که به جای یک شخصیت سرخ‌پوست نمیشه، سفید گذاشت، برعکسش هم ممکن نیست. به نظر قانع‌کننده است اما باید یه چیزی رو روشن کنیم.

پوکوهانتس یک شخصیت سرخ‌پوست در یک قبیله سرخ‌پوسته. مثل اینه که توی داستان کلبه عمو تام که برده است، یک شخصیت سفید بذاریم. نیازه بگم که چقد بی‌معنی و متناقضه؟ این داستان‌ها تمرکزشون بر تبعیض و اتفاقات ستمیه که بخاطر نژاد رخ میده. رنگ پوست هدف نویسنده داستانه. عوض کردنش کل هدف داستان رو زیر سوال می‌بره.

ما باید فرق بذاریم بین داستانایی که با تغییر نژاد خط داستانی از هم نمی‌پاشه، بلکه فقط «رنگ پوست» عوض شده، و داستان‌هایی که نژاد تاثیری توشون نداره. دقیقا مثل داستانای سیندرلا و سفیدبرفی و ... . (این درباره بقیه تفاوت‌های زیستی هم صادقه مثل جنسیت، گرایش جنسی و ...)

اما تنها بخش نظر که برای من دردآور بود این بود که: چرا برای جلوگیری از نژادپرستی باید گند زده بشه به داستان؟ چون نژادپرستی وحشتناکه، چون ستمه. چون نه تنها باید برای ازبین بردنش تلاش کرد بلکه باید هر داستانی که ممکنه تبعیض نژادی رو بازتولید کنه، به نحوی عوض بشه یا از بین بره. هیچ داستانی اونقدر ارزشمند نیست که نخوایم تبعیض و ستم و نگاه تحقیرآمیز علیه میلیون‌ها نفر از بین بره.

در آخر که باید برای سیاه‌پوستا داستان جدا درست کرد، به جز جوابی که توی نظر اول دادم یه جواب دیگه هم هست. خلق داستان جدید برای هر نژادی شدنیه و انجام میشه. نکته ما در اقتباسه. اینکه دلیلی برای تغییر رنگ شخصیت‌های داستان‌هایی که به نژاد وابسته نیست، وجود نداره. در نهایت به جز اختلافای ظاهری چه فرقی بین نژادها هست که نیاز به داستان جداگانه داره؟

۳. «موافقم، بیشتر یه نگاه ترحمی داره که آخی شما هم بازی. باید براشون داستان‌های خودشون رو نوشت. ولی خب ازون‌جایی که شورشو درآوردن دیگه داستان‌های جدید دیده نمی‌شن و مجبورن برای جذب مخاطب داستانای قدیمی رو خراب کنن.»

این نظر جالب بود چون جمله اول عجیب بود. آیا سیاه‌پوست‌ها احساس ترحم می‌کنن، یا این چیزیه که ما داریم میذاریم توی دهنشون. فقط کسی میتونه ادعا کنه سیاه‌پوستان در این وضعیت احساس ترحم می‌کنن یا نه، خود سیاه‌پوستا هستن. پس اگر میخوایم این حرف رو بزنیم باید چندتا نقل قول یا بیانیه از زبون خودشون پیوست حرفمون کنیم.

در نتیجه اولا ما نمی‌تونیم بفهمیم سیاه‌پوستان واقعا چه احساسی دارن چون ما هرگز تجربه اونا رو نداریم. اما نکته عجیب‌تر اینکه چطور شما این احساس ترحم رو حس می‌کنید اما بازیگر نقش آریل که سیاه‌پوسته نه تنها احساس ترحم نداشته بلکه حاضر شده این نقش رو بازی کنه! یا خیلی از مقالاتی که خود سیاه‌پوستان در این زمینه نوشتن.

اما یک نکته مهم‌تر: خیلی از کسانی که در اقلیت اند ممکنه ندونن که داره بهشون ستم میشه یا دارن سرکوب میشن. مثلا برای سالیان سال زنان که عملا مایملک شوهر و پدرشون بودن، این موضوع رو به عنوان یک امر جهانشمول و حقیقی و مشیت الهی و غیره پذیرفته بودن. بسیاری از کلیشه‌هایی که ما هنوز داریم میبینیم نشون میده صرف «زن بودن» به معنی «آگاه شدن از تبعیض» نیست. ممکنه دراقلیت باشیم و ندونیم.

اما از طرفی برعکس هم رخ میده. مثلا گروه یا اقلیتی به صرف بودن در اقلیت، هر شکلی از بدرفتاری با خودشون رو ستم تلقی کنن. به عبارتی ممکنه هر مشکلی که دارن رو تقصیر جنس یا نژاد و ... بندازن. در واقع وضعیت قربانی درون اونا چنان نهادینه شده که هر رفتار بد رو ستم، و هر رفتار خوب رو «ترحم» تلقی کنن. یعنی اون آدم در درون خودش چنان احساس حقارت یا قربانی بودنی داره که کارهایی از این دست رو ترحم معنی کنه. و ممکنه احساسی خودشون رو (قربانی بودن) رو فرافکنی کنن و معتقد باشن داره بهشون ترحم میشه. این هم نشونه ناآگاهیه.

بخش دوم هم که درباره نیت سازنده‌هاست که مسئله من نیست. نیت اونا هرقدر بد باشه، باید یه بحث جداگانه داشت. قطعا من هم باور دارم که توی «صنعت» سینما هدف پوله ولی خب این خودش یه بخث دیگه است.

نکته دیگه اینکه، حتا اگر نیت این شرکت‌ها اخلاقی نباشه، نتیجه ممکنه خوب باشه یا بد باشه. صرف اینکه کسی بخاطر پول اینکارو میکنه، به این معنی نیست که کارش نتیجه بدی داره. نیت و نتیجه لزوما وابسته به هم نیستن!

۴. «مخالفم ، این به معنی نژادپرستی نیست ولی سندرلا با پوست تیره یا چشم و ابرو مشکی رو نمیتونم قبول کنم ، همونطور که بلک پانتر رو نمیتونم قبول کنم یک سفید پوست بازی کنه»

این نظر در واقع استدلال نیست. صرفا یک «قبول نداشتن» ه. خب ما خیلی چیزا رو قبول نداریم اما دلیلی نمیشه وجود نداشته باشن یا اشتباه باشن. اما دلیلی داشت که این نظر رو آوردم. چون منو یاد یه حرف از یه دوست انداخت که شفاهی بهم گفت: من چون با این شخصیت بزرگ شده ام، تصورات کودکیم خراب میشه ازش. سوال من این بود، اگر تصورات کودکیت بخشی از یه فرهنگی باشه که نژادپرستی رو بازتولید میکنه، ترجیح نمیدی خراب بشه؟ چرا انقد احساسات ما برامون مقدس و خارج از دسترسه. مگر ما همه باورهای کودکیمون سالم و خوب اند. پدر و مادر ما توی بچگی قهرمان‌های ما بودن، فقط ده سال بعدش، نه تنها قهرمان نبودن بلکه کلی خطاکار به نظر میرسن. چرا تغییر کردن «احساسات» ما انقد ترسناک میاد؟ یا بهتر بپرسم، چرا دباره تغییر احساسات «معیارهای دوگانه» داریم؟ چرا نباید به این نگاه کنیم که بخش بزرگی از احساسات ما صرفا براساس یه دریافت ناخودآگاه و غیرارادی از جهان اطرافمونه؟ چرا نمیگیم «خب این هم اشتباه بود» به سادگی!

مخالف‌ها: تغییر رنگ پوست شخصیت‌ها مشکلی نداره.

این نظرات تقریبا همون حرفای منه. فقط واسه منصفانه بودن متنم آوردمشون.

۱. «اوکیه به نظر من. یادمه اون تایمی که پری دریایی تریلرش منتشر شد یه فیلم گذاشتن که این تریلره رو برا بچه‌های سیاه‌پوست گذاشتن و همه‌شون ذوق کرده بودن. یعنی داستان‌های خیالی به نظرم اوکیه و تاریخ نیست که بخوایم دقیقا شخصیتارو بازسازی کنیم.»

۲. «به طور کلی با این مخالفم. در شرایطی خاص که این داستان مال منطقه‌ای ناشناخته برای دنیا با فرهنگی در خطر نابودی باشه موافقم که باید جزء‌به‌جزء به داستان وفادار باشیم. ولی در غیر این صورت نه. چرا که فرهنگ یه چیز سیّاله و هنرمندان هم اثر مهمی روی فرهنگ دارند. می‌شه تغییرش داد و باهاش بازی کرد. می‌شه از بازیگر سیاهپوست یا شرق‌آسیایی هم استفاده کرد. در مناطق چندفرهنگی یا چندنژادی چنین داستانی می‌تونه جالب‌تر هم باشه چون انگار تناسب داره با محل زندگی آدم‌ها.»

۳. «به نظرم اگر به اصل اون اثر و محتواش خدشه‌ای وارد نشه و یا به قول عرفان مختص به منطقه خاصی نباشه، اوکیه. مثلا نمی‌شه که دوازده سال بردگی رو بدیم یه سفیدپوست بازی کنه. :// اما از نظر من اگر سفیدبرفی رو یک سیاه‌پوست بازی کنه خیلی هم قشنگه، چرا که نه.»

۴. «من مشکلی با استفاده از شخصیت سیاه پوست ندارم ولی نکته مهم این هست زمانی که داستان در مورد یک موضوعی هست و اتفاقا نوع نژاد و فرهنگ مشخصا به جایی خاصی مربوط هست احمقانه است که کسی بخواد به بهانه های مختلف از شخصیت غیر منطبق استفاده کنه ( مثلا سفید برفی سیاه). بطور کلی در مواردی که داستان اصلی دارای ویژگی های خاصی هست به نظرم یا باید کلا یک اقتباس تمام عیار با تغییرات زیادی باشه یا هم به  ویژگی های اصل داستان وفا دار باشه.»

سفیدبرفی فقط اشاره به زیبایی جادویی سفیدبرفی اشاره داره. اینکه سفیدی اون دلیل زیباییشه. که خب ربطی به برف نداره. اسمشو عوض کنن و هفتا کوتوله بذارن کنارش. چرا نشه؟

سخن آخر

اما تصور من از نژادپرستی چیه؟ باتوجه به اینکه نژادپرستی شکل‌های گوناگون داره و بسیار پیچیده و نهادینه شده من واسه خودم اینطوری تعریف می‌کنم: هرجایی در مواجه با هر کسی، من متوجه تفاوت‌های بیولوژیکی یا فرهنگی شدم، و برای قضاوت شخص به جای رفتارش، تفاوت‌هاش رو مبنای قصاوت قرار بدم، من نژادپرستم. و بله من نژادپرستم و این موضوع سالیان سال ذهنم رو مشغول کرده. همیشه در حال سنجش پیشفرضام هستم و حواسم هست که آیا براساس رفتارش قضاوت کردم، یا تفاوت‌هاش؟ در این موضوع خاص، هر جا من حتا «متوجه تغییر رنگ پوست بشم» نژادپرستم». چرا انقد این تفاوتا باید به چشم بیاد. من معتقدم باورامون رو باید شخم بزنیم. ما نیاز داریم باورهامون رو زیر سوال ببریم. دقت کنیم که چقدر روی رنگ پوست حساسیم. به عبارتی چقدر نژادپرستیم و باورهای نژادپرستانه تا کجا ممکنه رسوخ کرده باشه توی افکارمون.

اما چرا پرداختن به این موضوع مهمه؟ برای ما اصلا محل پرسش نیست چون ما اصلا با سیاه‌پوستا زندگی نمی‌کنیم! مهمه چون می‌تونیم خودمون رو بسنجیم. ما ممکنه حتا در مسائلی که باهاشون درگیر نیستیم هم جانبدارانه رفتار کنیم. می‌تونیم بفهمیم نژادپرستی می‌تونه تا کجاها پیش بره. اینکه ما از نژادپرستی مصون نیستیم. اتفاقا بسیار مستعدشیم. مسئله مهاجران کشور ما همیشه هست و گاهی فقط پررنگ میشه. حتا آدمهای بسیار موجه و «مودب» هم در بزنگاه رنگ عوض می‌کنن و برای نپذیرفتن باورهای نژادپرستانه دست به استدلال‌هایی مثل استدلال‌های بالا میزنن. در حالی که تنها چیزی که نیاز داری اینه که خودمون رو به جای اون اقلیت تحت ستم بذاریم تا بفهمیم باورمون اشتباهه.

اولا ممنون که تا اینجای متن خوندید و دوم من همیشه آماده صحبت و گفت‌وگو هستم.

 
Read more...

from manunkind

data as capta

commodified through code, a codemodified me lies (too many, too often) into my own devices: adrift in this digitally inflicted writing

brainpress CTRL+ALT+DEL if reboot = false: try(again) (again) (again) no else: burn(out)

 
Lire la suite...

from تنها

خاطره‌ای از یک روز زیبای زمستانی کنار ساحل شهر بوشهر. من و روزبه در کنار هم از آن لذت بردیم و قطعه‌ای از آن را در این ویدیو ثبت کردیم.

#بوشهر #ساحل #دریا #هیرون #جنوب #غروب #خاطره #bushehr #iran #sea #sunset #nature #memory

 
بیشتر بخوانید...

from Amassando ideas

Introducción

Creo que una de las formas más importantes de mejorar el mundo es aumentando el conocimiento de las verdades que gobiernan nuestra existencia. Entendiendo cómo funciona nuestro mundo (y nuestro universo) tendremos las herramientas para solucionar los problemas que lo aquejan y encontrar oportunidades para hacer de este un lugar mejor. También creo que saber la verdad, es decir, coincidir nuestras creencias con la realidad, es en sí un bien a alcanzar. Por todo eso es que en este artículo busco trazar un camino sobre el cual poder acercarnos lo más posible a la verdad.

Primero modelemos

Como soy computín, he pensado en concebir cada ser como un objeto. No me refiero a deshumanizar a la gente, sino a usar los principios de la Programación Orientada a Objetos. Cada objeto tiene un conjunto de atributos y valores asociados a esos atributos. Por ejemplo, agarremos una persona adulta ordinaria de nuestro tiempo y país. Esta persona:

  • Nombre: Juan Gutiérrez
  • Edad: 38
  • País: Chile
  • Previsión de salud: Fonasa
  • etc
  • etc
  • etc

En este caso Nombre sería un atributo, y Juan Gutiérrez sería el valor asociado a dicho atributo.

También podemos usar un modelo inspirado en el realismo aristotélico, en el que cada ser es una substancia con esencia y accidentes. Cada atributo sería ya sea parte de la esencia o de los accidentes, pero no en ambos.

Personalmente pienso que debemos tener una consideración por todos los seres conscientes, es decir, aquellos que pueden pensar sobre si mismos, reflexionar sobre su propia existencia. No tienen que ser humanos necesariamente. El ideal es que todos ellos encuentran las respuestas a todas las preguntas universales. Veamos a qué me refiero con ésto.

Con preguntas universales, me refiero a las preguntas que todo el mundo puede hacerse. Las preguntas estereotípicas como ¿Quién soy?, ¿De dónde vengo?, ¿Para dónde voy? son ejemplos clásicos de preguntas universales, pero también pueden haber preguntas menos conocidas, tal como “¿Cómo garantizo mi supervivencia el mayor tiempo posible?” Esta pregunta tan cotidiana también es universal pues todos los seres vivos buscan sobrevivir.

¿Debemos saberlo todo?

Bajo este modelo, yo me he preguntado si es que tener respuestas a todas las preguntas universales implica conocer todo lo que existe. Usemos el modelo que acabo de exponer para responder a esta interrogante.

Entendamos el universo como lo que contiene todo lo existente. Entonces cada ser existente, existe dentro del universo. Por tanto, conocer el valor del atributo “Descripción completa de todo lo existente en el universo al que pertenezco” implica saber todo lo existente. Quizá no contenga lo no existente, pero si podemos imaginar lo no existente entonces lo no existente existe en nuestra imaginación.

Si consideramos lo anterior, y como cada ser existente pertenece a este mismo universo, entonces ¿Cuál es la descripción completa de todo lo existente en el universo al que pertenezco? es una pregunta universal y responderla significa tener una respuesta para todo lo existente.

Pero saberlo todo es una tarea titánica! ¿Será posible que algún día lo sepamos todo?

En la vida hay que ser pragmátic@s, rayemos la cancha

Encontrar las respuestas a todas las preguntas universales parece una tarea imposible, pues tomaría demasiado tiempo, y hay preguntas que podrían ser imposibles de responder. Entonces, llegar lo más posible a la verdad no consiste en saberlo todo. Propongo una forma de medir el progreso en esta materia según qué tanto nos distanciamos de la verdad.

¿Cuánto cuesta llegar a la verdad?

Daré un ejemplo de lo anterior. ¿Sabes cuánto es 2+2? Asumo que sí. ¿Pero podrías memorizar el valor de a+b para cualquier par de números enteros a y b? Obvio que no porque existen infinitos números enteros. Existen infinitas proposiciones verdaderas, así que en vez de intentar de memorizar todas las sumas, que es imposible, mejor creemos un método eficaz para conocer el valor de a+b para los valores de a y b que queramos o necesitemos. Actualmente es muy fácil hacerlo con ayuda de la calculadora, pues ésta combina una implementación de un algoritmo genérico que sirve para calcular sumas de números y un inmenso poder de cómputo. Pero antiguamente no era el caso y era necesario que los humanos calculáramos la suma usando nuestro cerebro como computador, lo que era mucho más lento. Lo que hicimos como especie fue reducir el costo de acceder a la verdad. Esta reducción de costos también ocurrió con la masificación de internet, la educación pública, etc.

Materia pasada, materia olvidada!

Ya tenemos el costo de acceder a la verdad, que claramente nos distancia de ésta. Ahora la educación es mucho más accesible, ¿pero qué tan efectivo es meter en la cabeza de las personas los contenidos? Seguramente has olvidado gran parte de lo que aprendiste en el fomegio (me refiero al colegio xd) o universidad. ¿Entonces de qué te sirvió pasar tantas horas estudiando esas materias obligatorias, aparte de obtener una buena nota? Por eso, otro factor que considero de suma importancia considerar, es la retención de las verdades que aprendemos. Existen técnicas para no olvidar, como la repetición espaciada, y se ha estudiado qué es lo que se recuerda mejor a largo plazo, por tanto ya hemos tenido avances al respecto.

¿Bajo costo o alta retención?

Escribiendo sobre los dos factores anteriores, consideré la posibilidad de que una alta retención de una verdad requiera un mayor costo de adquirir dicha verdad. Por ejemplo, si aplicamos la técnica de la repetición espaciada, tendremos que repasar varias veces lo que estamos aprendiendo, lo que incrementaría el costo de conocer esa verdad si queremos conocerla por más tiempo. No obstante, el beneficio obtenido de cada repaso es mayor porque con cada repaso el cerebro retiene lo aprendido por más tiempo. Por tanto, a largo plazo sí vale la pena invertir ese tiempo.

Importancia y alcance de lo que aprendemos

Con los dos primeros puntos satisfechos, ya tendríamos una forma fácil y rápida de saber las cosas que necesitamos y recordarlas a largo plazo. ¿Pero de qué sirve memorizar una bolsa de Oreo cualquiera? ¿Qué tanto nos va a ayudar para otras cosas? ¿No sería mejor aprender algo más útil? A continuación mostraré qué verdades son, a mi juicio por supuesto, las que por lo general más valen la pena encontrar para llegar a la verdad, sin considerar las ventajas no intrínsecas de saber la verdad.

Volvamos al ejemplo de las sumas: ¿Qué es mejor? ¿Memorizar un montón de sumas, o dominar un método general para calcular cualquier suma? Claramente la segunda opción es superior, porque para cualquier suma, se reduce el costo de llegar a su resultado. ¿Notas qué es lo que hace que sea mejor? Es su generalidad. Mientras más general sea una respuesta, mejor será porque reducirá el costo de llegar a verdades particulares. Las verdades más generales de todas son las verdades universales. Por eso creo que conocer respuestas a verdades universales ayudará mucho a acercarnos a la verdad.

Pero por otra parte, en algunos casos puede ser mejor trabajar en llegar a verdades particulares. En el ejemplo anterior sí convenía encontrar un método general porque hay infinitos números, pero si el costo de encontrar una verdad general es demasiado alto y no reduce suficientemente el costo de llegar a una verdad particular, será mejor trabajar en encontrar respuestas a varias preguntas de carácter más específico. Debido a esto es que no considero que la generalidad de las verdades sea un factor intrínseco a considerar para determinar qué tanto la población ha llegado a una verdad, sino que sirve en la medida que ayude a reducir el costo o aumentar la retención de otras verdades, pero aún así reconozco que la verdad general es una verdad en sí misma.

Cada quién es la medida de su verdad

Hay afirmaciones verdaderas para todo el mundo (¿o casi?), como que 2+2=4, pero también hay algunas que son muy relativas. Por ejemplo, para mí hace frío en Concepción pero para una familiar mía, más acostumbrada al clima, no hace frío en Concepción, sino que hace calor. Entonces, ¿la afirmación “Hace frío” es verdadera o falsa? La respuesta es depende, porque alude a una experiencia subjetiva del que emite dicha afirmación.

A pesar de que muchas verdades son subjetivas, es posible establecer un punto de partida para acercarnos a la verdad, o mejor escrito, a nuestra verdad. El objetivo entonces, es aumentar la retención y la generalidad y reducir el costo de llegar a nuestra verdad.

¿Lo sé de corazón, de cerebro, o de guata?

Me ha pasado muchísimas veces que he fracasado, ya sea en un concurso de programación o en el amor romántico, y he llegado a sentir que nunca voy a tener éxito. Claramente es falso, pues he llegado a obtener buenos resultados con práctica y perseverancia y otras personas también. El punto es que sé que es falso pero aún así se siente real, desde el estómago. Si dentro de nosotr@s hay múltiples “yo” conscientes, entonces hay que tener en cuenta todos esos “yo” existentes, tanto el consciente como el inconsciente, que al menos en los seres humanos es mucho mayor que la parte consciente. Aún no puedo afirmar mucho más al respecto porque no sabría identificar los “yo” existentes dentro mío, o al menos no todavía.

¿Y las mentiras y falsedades?

Hasta ahora he propuesto una referencia para medir qué tanto la gente se acerca a las verdades. ¿Pero qué pasa con las creencias falsas? Fácil, basta con invertir los dos factores que presenté antes: hay que aumentar la dificultad y el costo de llegar a creencias falsas y reducir la retención de dichas creencias.

Conclusión

He introducido factores a considerar para construir un punto de partida para acercarnos a la verdad. El ideal es conseguir, para la mayor cantidad de seres conscientes posible (incluso de los que no sepamos), una máxima retención y mínimo costo, y viceversa en el caso de lo que es falso.

 
Read more...

from jrab

베트남은 골프 애호가들에게 빠르게 인기를 얻고 있는 최고의 목적지로 자리 잡았습니다. 이 나라는 다양하고 매력적인 골프 경험을 제공하며, 웅장한 산맥부터 광활한 평원, 아름다운 해안가까지 베트남의 다양한 지형과 유리한 기후는 그린에 이상적인 조건을 만들어냅니다.

지난 10년 동안 베트남 골프 코스의 수가 급증하면서 전 세계의 골퍼들에게 세계 수준의 장소를 넓게 선택할 수 있게 되었습니다. 각 골프 코스의 품질과 도전 과제는 끊임없는 개선과 업그레이드를 통해 새로운 높이에 도달했습니다. 베트남의 경제가 번창함에 따라, 확장된 중산층이 골프를 받아들여, 전국적으로 그 인기가 늘어나고 있습니다.

베트남에는 현재 40개 이상의 골프 코스가 있으며, 또 다른 50개 이상의 프로젝트가 개발 중이거나 계획 중입니다. 베트남의 골프 코스 중에서는 다낭과 나짱 주변의 해안 지역이 가장 좋은 곳으로 꼽힙니다.

베트남의 골프 코스 중 가장 뛰어난 곳은 하노이의 BRG Kings Island Golf Resort, 하이퐁의 Vinpearl Golf, 다낭의 BaNa Hills Golf Club, 나짱의 Vinpearl Golf Club, 호치민시의 Vietnam Golf & Country Club 등이 있습니다. 이들 골프 코스는 각각 독특한 특징과 매력을 가지고 있어, 골프 애호가들에게 잊지 못할 경험을 선사합니다.

베트남의 골프 코스는 아시아의 골프 투어에서 '태국 다음'으로 불리며, 골프 애호가들에게 새로운 도전과 흥미로운 경험을 제공합니다. 이러한 이유로 베트남은 골프 여행지로서의 인기가 높아지고 있습니다.

 
Read more...

from Licht ist leicht

Blau ist die weibliche Farbe. Sie steht für das Element Wasser, den Mond, ist fließend und kühlend

Rot ist die männliche Farbe. Sie steht für Feuer, die Sonne, Stärke und wirkt wärmend. Bei Naturvölkern ist es noch so.

Zur besseren Übersicht:

männlich weiblich
Klinge Dreieck d. M. Kelch Dreieck d. W.
rot blau
Sonne Mond
Mars Venus
Feuer Wasser
wärmend kühlend
stark/statisch fließend
fest weich
intellektuell intuitiv
logisch kreativ
analytisch ganzheitlich
wissenschaftlich fühlend

Die weibliche Energie wirkt kühlend und beruhigend auf das erhitzte Gemüt der Männer, welche in alten Erzählungen nach einem langen Tag der Stärkedemonstration und Jagd nach Hause kamen und sich an der Schulter ihrer Frau ausruhten.

Im Pentagramm mit den Elementen ist die Symbolik leicht erkennbar:

Pentagramm

Die Kirche / Satanisten haben die Farben vertauscht (Pentagramm gedreht) um die Energie zu schwächen. Rot ist die niedrigst schwingende Farbe und steht für Sexualität und Satanismus. Sie wird heute falsch als die Farbe der Liebe interpretiert. Valentin sei Dank.

Grün ist die Farbe der Herzensliebe. Das Herzsymbol leitet sich von alten Abbildungen mit Efeuranken ab. Grün ist die mittlere Farbe des Regenbogens und die Farbe des Herzchakras (Anahata Anahata), welches ebenso der energetischen Mitte des Menschen entspricht. Es ist außerdem die wichtigste Farbe für die menschlichen Augen.

Hier ist auch das Zusammenspiel der Farben blau für das weibliche, rot für das Männliche und grün für die verbindende Herzensliebe ersichtlich: Human Brain Farben

 
Weiterlesen...

from Lo spazio intermedio

(articolo pubblicato quasi contemporaneamente su L'isola di Ula-Ula.)

Medium è morto. Almeno per tutti quelli che non scrivono in inglese. La piattaforma a un certo punto ha iniziato a chiedere soldi. Non per la manutenzione della piattaforma stessa, ma per pagare chi realizzava i contenuti. In inglese, ovviamente. E neanche tutti, ma con criteri che non sono mai stati chiariti, almeno fino a che sono stato dietro alle e-mail che venivano dalla piattaforma. Certo, quello che scrivevo in questo attacco era vero nel 2020, e fondamentalmente mi pare che continua a essere vero ancora oggi. E per scrivere questo post, che è di fatto quello inaugurale sul mio arrivo qui su noblogo, sono andato a curiosare un po' proprio su Medium, scoprendo che dei blogger italiani, uno degli ultimi ancora presenti lì è l'amico Peppe Liberti con un post di ormai giugno. Onestamente, per come avevo intenzione di utilizzare Medium, abbandonare quel luogo internettiano non è di per sé un dramma, per cui ora che da Lo spazio intermedio mi sono spostato qui, su questa Isola di Ula-Ula, penso di proseguire con il programma che mi ero prefisso: recuperare, con le opportune modifiche, i post pubblicati su Medium e riempire l'isola di altri contenuti, cose di facile scrittura come per esempio i recuperi di vecchi post che la facevano da padrone sul mio account di Medium. Tra l'altro ho potuto importare non solo quanto pubblicato, ma anche quanto scritto in bozza nel precedente spazio, per cui potrei riempire questo noblogo con maggiore costanza rispetto a qua.name.

Per cui... Medium è morto. Lunga vita a WriteFreely.

#scrittura #fediverso #medium #writefreely

 
Read more...

from نویساک

مدتی است ذهن مرا سخت مشغول کرده است. بیش از همیشه نیاز به آن را احساس می‌کنم. با این‌حال، دقیقا نمی‌دانم چیست. به دنبال یک تعریف جامع و مانع هم نیستم. کافی است کمی مرا از بلاتکایفی دربیاورد، پس از آن قول می‌دهم هر کجا نیاز بود، آن را ویرایش کنم.

چشمانم داشت گرم خواب می‌شد اما ذهنم درون جلسه روان‌درمانی امروزم می‌گشت. رسیدم به آن «فلسفی زیستن» چونان یک سبک زندگی، یک بینش، یک شیوه تفکر، و انتخاب. تناقضی که میان «فلسفی زیستن» و رفاه مادی و شغل پردرآمد وجود دارد. نقطه آغاز همین جاست. من می‌دانم که پرداختن به «چراهای» زندگی نیازمند زمان و تمرکز بسیار است، چنانچه پیگیری یک حرفه و شغل پردرآمد. از طرفی انتخاب یک راه، یعنی انتخاب نکردن راه‌های دیگر. با اینکه می‌بینم چگونه دل در گرو اندیشه فلسفی دارم، نمی‌دانم چطور می‌توان فلسفی زیست. امروز بی‌تا برای من توضیح داد که این پرسش خود یک پرسش فلسفی است. فلسفه نمی‌تواند چیزی جدای از زندگی باشد.

من می‌بینم که دشوار است در مقابل سبک زندگی پرلذت اطرافیانم مقاومت کنم. اما اینکه چنین میلی وجود دارد، آن سبک زندگی را برای من موجه نمی‌کند. راستش من آدم لذت طلبی هستم، مشکل اینجاست که من پرتوقع ام. من به دنبال چیزی بیش از لذت‌های زودگذر مادی ام. آن‌ها کافی نیستند. یا دست‌کم، جنس‌شان با روان من جور نیست.

شاید چیزی که نیاز دارم خویشتن‌داری است. خویشتن‌داری در جهان ما چیست؟ برای شروع، یک مکث و درنگ. در جهان پرسرعت ما، کمی مکث برای درنگ، ممکن است اجازه دهد که به این پرسش بیاندیشم. خویشتن‌داری برای من چیست؟

 
بیشتر بخوانید...

from نویساک

می‌خواستم فقط از لازانیا و میز شام عکس بگذارم و بگویم که چه شب عاشقانه‌ای از سر گذراندیم. ولی خب این همه‌ی واقعیت نیست. البته شب به‌غایت رمانتیکی بود اما باید توضیح بدهم که چگونه به چنین شبی رسیدیم.

به اشتراک‌گذاشتن تصاویر و کلیپ‌های عاشقانه در شبکه‌های اجتماعی، ژانر محبوبی است که مانند هر محتوای دیگری که در این فضا وجود دارد، قسمت‌های نازیبای آن حذف شده است. گاهی آنقدر غیرواقعی به نظر می‌رسند که گمان می‌کنیم داشتن یک رابطه عاطفی و عاشقانه غیرممکن خواهد بود.

اما من ابایی ندارم از اینکه بگویم ما چقدر دعوا و جروبحث کردیم، چقدر ناامن شدیم، چقدر رنجیدیم تا بتوانیم حرف بزنیم یا چقدر سخت بود که بپذیریم نقاط ضعفمان شریکمان را ناامید کرده است. چقدر گریه کردیم و فکر کردیم ما هرگز نمی‌توانیم عشق را تجربه کنیم. گمان می‌کردیم الگوی مسموم و بیمار رابطه‌ی پدر و مادرمان قرار است تا ابد در زندگی ما نیز تکرار شود.

چقدر هنوز می‌ترسیم. چقدر از آینده می‌ترسیم.

ندیدم وقتی کسی درباره رابطه خوبش حرف می‌زند، ذکر کند که چقدر زمان گذاشته اند تا در آخر بفهمند که آتش همه‌ی جنجال‌ها از گور یک سوتفاهم برآمده است. اینکه بارها حس کردند که شریکشان زبان‌ نفهم است یا از سیاره دیگر آمده. فکر کردند که نکند زمان و انرژی‌شان را بیهوده برای این رابطه گذاشته اند؟

اما، حسام‌الدین، همیشه به من تذکر می‌دهد که هیچ نیمهٔ گمشده‌ای وجود ندارد، ما خودمان تصمیم می‌گیریم چه کسی نیمهٔ گمشده ما باشد. این حرف را آویزه گوشم کرده ام. حتا وقتی راه‌های تماس و گپ را مسدود کرده بودیم، ته دلمان امید داشتیم که هنوز می‌توانیم حرف بزنیم.

و گفت‌وگویمان به فرساینده‌ترین ساعت‌های رابطه تبدیل می‌شد. با اینکه گمان می‌کردیم ما متفاوتیم و همیشه به گفت‌وگو گشوده ایم و آدمی همیشه باید انتقادپذیر باشد، با اینحال گاهی مانند دو کودک خشمگین سر یکدیگر داد می‌زدیم و گاهی ناسزا نیز می‌گفتیم.

روزهایی که آرام و بالغ هستیم، به یکدیگر اطمینان می‌دهیم که هرگز نمی‌خواهیم به یکدیگر آسیب بزنیم و در صورتی که احساس ناامنی کردیم، می‌توانیم با یک پرسش ساده، منظور یکدیگر را روشن کنیم.

حالا می‌دانیم بهترین دستاورد رابطه ما تا اینجا این بوده است که جداشدن یک گزینه‌ی روی میز نیست. یک رابطه خوب ساختنی است. اگرچه قرار نیست یکدیگر را تغییر دهیم اما هرکس مسئول بهتر شدن خودش است. تعهد برای ما خیانت نکردن نیست، بلکه تلاش برای صمیمیت و امنیت در رابطه است، از راه ِ گفت‌وگو، رشدکردن، و همدلی.

می‌دانم تازه مسیرمان را آغازیده ایم. اما سالی که نکوست، از بهارش پیداست!

*هر اپیزود در رابطه‌مان به گذشتن از یک بحران اشاره دارد. بحران‌هایی که ممکن بود منجر به جدایی شود.

 
Read more...