Qua

Reader

A list of all postings of all blogs on Qua where the author has configured the blog to publish on this page.

from Jéssica Maryellen

Jogo da memória - Números - Nível 3

Tema: Números e Quantidades – Maternal II

Este jogo da memória foi especialmente desenvolvido para os alunos do Maternal II, com o objetivo de auxiliar no processo de reconhecimento dos números de 1 ao 9 e na associação entre número e quantidade.

O jogo é composto por seis pares de cartas, com cada par sendo formado por:

  • Uma carta com o número escrito.
  • Uma carta com a quantidade correspondente em figuras.

De forma lúdica e interativa, as crianças são incentivadas a observar, contar e associar, desenvolvendo habilidades como:

  • Reconhecimento visual dos números.
  • Noção de quantidade.
  • Atenção e memória.
Nível 1 -:-:-:– Nível 2 -:-:-:– Nível 3
 
Leia mais...

from Jéssica Maryellen

Jogo da memória - Números - Nível 2

Tema: Números e Quantidades – Maternal II

Este jogo da memória foi especialmente desenvolvido para os alunos do Maternal II, com o objetivo de auxiliar no processo de reconhecimento dos números de 1 ao 9 e na associação entre número e quantidade.

O jogo é composto por cinco pares de cartas, com cada par sendo formado por:

  • Uma carta com o número escrito.
  • Uma carta com a quantidade correspondente em figuras.

De forma lúdica e interativa, as crianças são incentivadas a observar, contar e associar, desenvolvendo habilidades como:

  • Reconhecimento visual dos números.
  • Noção de quantidade.
  • Atenção e memória.
Nível 1 -:-:-:– Nível 2 -:-:-:– Nível 3
 
Leia mais...

from Jéssica Maryellen

Jogo da memória - Números - Nível 1

Tema: Números e Quantidades – Maternal II

Este jogo da memória foi especialmente desenvolvido para os alunos do Maternal II, com o objetivo de auxiliar no processo de reconhecimento dos números de 1 ao 9 e na associação entre número e quantidade.

O jogo é composto por quatro pares de cartas, com cada par sendo formado por:

  • Uma carta com o número escrito.
  • Uma carta com a quantidade correspondente em figuras.

De forma lúdica e interativa, as crianças são incentivadas a observar, contar e associar, desenvolvendo habilidades como:

  • Reconhecimento visual dos números.
  • Noção de quantidade.
  • Atenção e memória.
Nível 1 -:-:-:– Nível 2 -:-:-:– Nível 3
 
Leia mais...

from Rolistologie

Si vous avez compris ce titre, rendez-vous dans un prochain billet pour en parler. Aujourd'hui, je vais simplement poser des définitions, pour être sûr que nous communiquerons clairement en utilisant les mêmes termes. En effet, j'ai déjà passer des heures à débattre avec d'autres rôlistes alors qu'on était à peu près d'accord, mais obscurcis par l'absence de vocabulaire commun.

Voici donc mes propositions de définitions, principalement basées sur la littérature commune, et clarifiées lorsque certaines précisions étaient nécessaires :

Système de jeu : ensemble des mécanismes non diégétiques pour modéliser l'univers du jeu.

Système de Résolution d'Action (SRA) : mécanisme pour résoudre les actions (ou les conflits). On peut classer les SRA en 3 catégories : Alea, Karma et Drama. Le SRA est évidemment inclu dans le système de jeu.

Alea : SRA ayant recours au hasard : dés, cartes, tirages…

Karma : SRA utilisant des valeurs fixes, sans hasard : comparaison de valeurs, dépense de points…

Drama : SRA en se basant sur l'histoire : choix selon la cohérence au canon du jeu, selon l'intérêt du scenario…

Système de joueurs : ensemble de règles déterminant le rôle des joueurs, et la répartition de l'autorité. Exemple de système de joueur, dans le “jdr traditionnel” : un joueur est MJ avec toute l'autorité, les autres jouent les PJ.

Immersion : Ah, là ça mérite débat, car il y a plusieurs notions bien différentes sous ce même terme. À la fois la concentration dans la partie, que le fait de jouer un rôle, ce que les théoriciens scandinaves appellent eläytyminen et qui est utilisé dans le modèle des immersion multiples. Pour certains, ils s'agirait même de la sensation de vivre la fiction, alors que les frontières entre réalité et imaginaire s'estompent. Je détaille ça dans un billet dédié à l'immersion.

Autorité : Dans le contexte du jeu de rôle, l'autorité est le droit de décider, d'acter, ce qui est vrai dans la fiction. L'autorité peut être détenue par une seule personne qui peut la déléguer à sa guise (comme le MJ dans le système de joueurs classique), peut tourner, ou être partagée entre plusieurs joueurs.

#JdR #Théorie

 
Lire la suite...

from تنها

دورترین خاطره‌ای که به سختی صحنه‌ای تار از آن را به یاد می‌آورم، برمی‌گردد به زمانی که طفلی خردسال بودم. از آنجایی که تنها لحظه‌ای بسیار کوتاه از آن #خاطره را به یاد می‌آورم، نمی‌توانم خیلی با جزییات آن را شرح دهم. بنا بر‌ این هرآنچه ذهنم یاری کند را بصورت کوتاه بیان خواهم کرد.

به یاد می‌آورم که در ایوان خانه بر روی یک تاب نشسته بودم. ایوان و خانه سبک و سیاقی مانند خانه‌های اروپایی داشت و احتمالا از مصالح سبکی مثل چوب ساخته شده بود. جاده و زمین اطراف خانه خاکی بود و تا آنجایی که به خاطر دارم فضای روبروی خانه باز بود و سازه‌دیگری به چشم نمی‌خورد. لحظه‌ای بر‌گشتم و مادرم را که درحال انجام کارهای خانه بود تماشا کردم. در تمام این مدت آهنگی با صدای یک خواننده زن از خانه شنیده می‌شد که نمی‌توانم تشخیص دهم چه آهنگی بود یا خواننده آن چه کسی بود. اما هربار که سعی می‌کنم آن را به خاطر آورم، صدایی شبیه به گوگوش یا مرجان در ذهنم طنین انداز می‌شود.

هنگامی که این خاطره را برای مادرم تعریف کردم، آن مکان را کاملا می‌شناخت. آن خانه در محله بندرگاه بوشهر و در شهرک کارمندان خارجی نیروگاه اتمی بوشهر قرار داشت که به علت شعل پدرم، ما از امتیاز سکونت در آن مکان برخوردار شده بودیم. مادرم گفت که آن موقع من حدوداً ۲ ساله بوده ام. حیف که دیگر پدر و مادرم درقید حیات نیستند و نمی‌توانم اطلاعات بیشتری از آنچه که هست درمورد آن روزگار از ایشان دریافت کنم.

 
بیشتر بخوانید...

from تنها

پردهٔ اول

بازیگر با لباسی از آب چشم، از ابری سیاه به پایین می‌بارد. صدای باران. در ناودانی زنگ زده فرو می‌رود و می‌ریزد روی صحنه. در پس زمینه خدا نشسته شبیه به داوود پیامبر در وقت آهنگری و دارد آهن می‌بافد. صحنه تاریک می‌شود. نور روی بازیگر قفل شده و او شروع می‌کند: زندگی کردن فعل عجیبی است. آدمیزاد از سیاهی زِهدان با چه مشقّت و دردی بیرون می‌آید رنج بی‌شمار و بی‌حساب می‌کشد. تا روزی دوباره با چه مشقّت و دردی برود در سیاهیِ گور. حالا خبری باشد از آنجا به بعدش یا نباشد تا به خیال خودش جاودانه شود، نمی‌دانم.

نشسته در آب چشم، ادامه می‌دهد:

فعل عجیبی است که رنجِ رشد و درد روده و دندان و ملاج را پشت سر بگذارد برسد به دردهای عمیق تر از ترکهٔ معلّم و تیر دشمن و غم نان و نگرانی اولاد و عائله.

یا اصلا بختش کج بیافتد کله‌اش بوی قرمه سبزی بگیرد. تصوّر کنید چه رنگ پریده‌ای بشود از درد جامعه و ظلم ستمگر و پاندمی و شیخ و شاه و اوین و کوفت و زهرمار.

بعد با چه مصیبت‌ها که جان سالمی نصف و نیمه کوفته و خسته و خرد به در برد، بعد از سالی ماهی چندتا شمع بیشتر روی کیکش فوت کند دوباره چرخهٔ مریضِ معکوس را سر بگیرد مستهلک شود. آخرِ سر هم یکی از مرض قند، گاهی چربی، آن یکی تصادف، این یکی مغز و قلب و کلیه و روده و خلاصه با تنوع بسیار شگفتی(!) به خط پایان برسد.

برمی‌خیزد و آب چشم خون می‌شود و پایین می‌ریزد. و ادامه می‌دهد:

ابناءِ فلک زدهٔ آدم اینطور برسد به خط پایان که چه شود؟ که بگیرند و روی سر و کول ببرند؟ روی دست خاطرخواهان؟ برود عیش و نوش و جشنِ پایان و سیگارِ برگ و شامپاین؟

نه... تازه بعد از سه بار زمین گذاشتنِ هول هولکی برسد به گور تنگی که شاید در آن حفره جا نشود و متولّیِ غم زده که حالا شاید پسرش باشد یا دامادش یا کس و کار دیگر، مدام بالاپایین کند، روی دست، یک وَر، آن وَر، بخواباند، زیر سرش خاک‌بالش بسازد، شانه‌اش را با اکراهی شَرم زده تکان بدهد، بعد بیایند مشتی کار بکنند و چیزی بخوانند و بعد... همین دیگر. بعدی نیست انگار.

اگر باشد هم با حسابی سر انگشتی که من کرده‌ام، برای نود و نُه و نُه دَهُمِ درصدشان اوضاعِ سیخ داغ و قیر و قیف و عقده گشایی‌های عجیبی براه است.

به اجبار آورده‌اند، بی‌انتخاب حکم کرده‌اند به خطوط قرمز مویی و متقاطع و پرتعداد، همان سَبک و قِسمِ موتورسواریِ برازجانی ولی در تراکمی شبیه به میدان تایمز نیویورک. اصلاً هم حرف حساب حالیشان نیست انگار که هر کار کنی یک‌ جایی بالاخره از این همه خط خطیِ قرمزِ دیوانه‌وار میزنی بیرون.

آدم، یقین اگر برگردد در همان لحظه‌ای که دارند جا سازش می‌کنند در گور، می‌بیند چه رَوَند و آمد و شدِ تباه و بی‌منطقی بود. چه روال غلطی بود.

صدای رعد ناگهان از اطراف سالن بلند می‌شود و باران می‌بارد. تماشاگران نمایش، چتر به سر می‌گیرند. روی صحنهٔ نمایش ابراهیم شریف زاده ظاهر می‌شود و چگوری کهنه را می‌نوازد. بازیگر به میان مردم می‌آید و ادامه می‌دهد:

حقیقتاً بله، این زندگی کردن فعل عجیبی است. وقتی بیشتر عجیب می‌شود که می‌بینی با این همه نکبت و فگار، یک وَرِ قشنگ هم دارد که اصلاً و ابداً قابل چشم پوشی نیست. اینطور است که می‌آیی، عاشقت می‌شوند، بازی می‌کنی، توی شلوارت خراب‌کاری می‌کنی، بعد آدم‌تر می‌شوی خیال پردازی می‌کنی، در حدی که اگر اقتضای سن و سال جلویت را نگیرد با خیالات خودت چه غلط‌ها که نمی‌کنی. بعد بادی نسیمی پس کله‌ات می‌زند عاشق می‌شوی، بقول همشهری ما «پسین گاهی ز بندر بار» می‌کنی، دوتا روی هم یکی می‌شوید. بعد اگر شانس بیاوری همین را تکثیر کنی در نسل و تخم و ترکه‌ات، آدم باشی شَرَّت به مردم نرسد، حقیقتاً سرگذشتِ قشنگ و شیرین و پر از خنده و هیجانی خواهی داشت. این‌ها هم نباشد، همین که تو شعر و سینما و موسیقی و هنر و تاریخ و سفر و مردم را می‌بینی و می‌گویی چقدر قشنگ، چقدر لطیف، چقدر خوب، چقدر عمیق... با همین عجایب صنعت خلقت، آدمیزادی هستی که می‌گردد و می‌پوشد و به چیزهای مسخره‌ای دلخوش می‌شود که بیا و ببین. چیزهایی که شاید برای آن یکی هیچ باشد، ولی برای این یکی تمام جان و جهانش است. و این قشنگ است، و این کافی است.

بازیگر بر می‌گردد روی صحنه. ابراهیم شریف زاده و خدا پشت ابرهای سیاه محو می‌شوند. نور دوباره رویش قفل می‌شود. با همان لباس از جنس آب چشم ادامه می‌دهد:

حتی اگر آن طرف خبری نباشد، لبخند دختربچه‌ات که از شادیِ هدیه تولد چشمانش برق می‌زند کافی است.

این نقطه، همین جا که کار به جان و جهانِ آدم می‌رسد، جایی است که می‌خواهم قصه‌ای را شروع کنم. نقطه‌ٔ ورود.

صدای چگور از دور می‌آید.

نامش «چارتار» است. همان چارتاری که مثلاً با سه تار بنوازند و یکی با تنبک جواب دهد. همان.

چارتاری که پیش درآمدش را در گوشه‌ٔ بنداروز و طلحه زدند، رِنْگَش در حد فاصل برازجان و کنگان و دیّر و خورموج پر شتاب دوید و شب و روز یکی کرد، درآمدش بداهه‌ای شورانگیز بود در بوشهر. و در شیراز اوج گرفت. و در اوج تمام شد.

چگور ساکت می‌شود. صدای جیرجیرک جایش را می‌گیرد.

همان ساز چارتاری که سیم مشتاقش در صدرا گسست و دسته‌اش شکست، همانکه طنین بازمانده در کاسه‌ٔ صدایش در جادّهٔ اَهرَم تَرَک برداشت. و صدایی دیگر نیامد.

چارتاری که مثل «خوزه آرکادیو بوئندیا» یا حتی آدم‌های عجیب‌تر، چنان مبهوت و پرت، در هپروت خیره و ساکت شد که شبیهَش را احدالنّاسی هنوز جایی پیدا نکرده.

این قصه‌ٔ یک ساز است. قصه‌ٔ من. چارتار.

مشقّت اصلی‌ام از آن حکایتی شروع شد که در خلالش دسته‌ٔ سازم با آن همه پرده‌ٔ کوک و خوش دست، ظهرِ داغِ مردادی در گورستان بُنداروز، همانطور که ظهرها روی دست می‌خوابید تا راحت‌تر نفس بکشد، روی دست در سایه‌ٔ جمعیتی ایستاده بالای سرش، بی‌نفس، مثل مُرده‌ها خوابید تا رویش خاک بریزند. و ریختند.

و کاسه‌ٔ سازم با یک کهکشان طنین خوش لحن و عاشقانه، هزار آوازِ خاموش شده، پسینِ بهاری در گورستان برازجان در جایی تنگ، با خنده‌ای شکفته و لبهایی قشنگ، چشمانی باز، خوابید تا رویش خاک بریزند. و ریختند. سیمانش کردند.

همان روزی که انگار از آسمان خدا میکروفن را داد دست آن دیوانهٔ لاهوری تا بخواند:

صدا اکو می‌شود طنین بازیگر سالن را در هم می‌ریزد.

«گمان مبر که به پایان رسید کار مغان، هزار باده‌ٔ ناخورده در رگ تاک است!».

ابرهایی زرد شن می‌بارند. صحنه پر از شن می‌شود. قدیمی می‌شود. کویر.

این‌ها را گفتم که برسم به جان و جهانم. که شاید برای دیگران هیچ باشد. یا اصلا در گفته و شنفته در نیاید. یا هر چیز دیگر.

بازیگر روی صحنه آب می‌شود. بچه‌ها می‌آیند آب بازی.

پایان پرده‌ٔ اول.

پردهٔ دوم

بازیگر از آب شدگی برکشیده می‌شود. لباسی به رنگ بلوط سوخته، به عطر خاک و مزه‌ٔ گل به تن دارد. خسته روی بافته‌های آهن خدا می‌نشیند. خدا دارد هنوز گوشه‌ای دور، آهن می‌بافد. صدای بافتن آهن. از آسمان هزار دست آویزان شده تا از زمین چیزی بگیرد و بالا ببرد. شروع می‌کند:

یوحنای رسول، همانکه رسولِ پسر خودخوانده‌ٔ خدای هیچوقت نادیده و دست نیافته بود. یعنی رفیقِ شفیقِ عیسای ناصری از تپه‌های سرسبز ناصریه، در اوّلِ کتابِ خاطراتِ یکساله‌اش با عیسی(که با نام بی‌مسمّای انجیل یوحنا از آن یاد می‌کنند) حرف شاعرانه‌ای زده که هرچه بالا پایین کردم دیدم نمی‌توانم برای گفتن این پرده به عنوان نقطه‌ٔ شروع ازش چشم پوشی کنم.

یوحنا دقیقاً هزار و نهصد و نود و چهارسال پیش، چند روز بیشتر یا کمتر، حالا شاید شبی زیر نور ماه یا روزی زیر سایه‌ٔ بیدی، وسط دشتی مینیمال، آسمانی آبی، تیغ آفتاب وحشی، کیارستمی‌وار، برداشته روی پوستی کاغذی برگی نوشته:

در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام، خودِ خدا بود؛ همان در آغاز با خدا بود. همه چیز به واسطۀ او پدید آمد، و از هرآنچه پدید آمد، هیچ چیز بدون او پدیدار نگشت. در او حیات بود و آن حیات، نور آدمیان بود. این نور در تاریکی می‌درخشد و تاریکی آن را درنیافت.

بازیگر از بافته‌های آشفته‌ٔ آهن پایین می‌آید و راه می‌رود:

این سرآغاز برای من به طرز عجیبی تمام سِیر و سیاحت و سفَرِ این زندگیِ پَرچَگینه و زشت و قشنگ را، که حالا به سیاه‌ترین پیگمنت و مویی‌ترین مُحاق خودش رسیده، می‌شوید و سفید و تروتمیز می‌کند. و بُر می‌دهد. تا نفس بکشم.

صحنه تاریک می‌شود. نور در گوشه‌ٔ تصویر روی مردی قفل می‌شود. سپید پوش، که اسب سیاهی بر دوش دارد. اسب باشکوه و بزرگ است با جهاز و یراق شکوهمند. اما مرد، پای اوست. صدای شکست هزار شیشه می‌آید. بازیگر زیر نور تند و زردی در گوشه‌ای دیگر ادامه می‌دهد:

شاید جرأت می‌دهد. جرأت می‌دهد که حالا بگویم من همان نوزاد نَرمی هستم که با چشمانی درشت و سیاه، چرخان و غلتان، جایی در اتاقِ بیمارستانی در استان بوشهر، بین سال‌های شصت و سه تا هفتاد، طی همین سال‌ها، تن لختم را پیچیدند لای پارچه‌ای و دادند بغل آرسول و ماه‌بی‌بی. بابا و مامانمان. من همان یک نوزادم. یک تار. که چهار نغمه ازش نواخته‌اند. اسم و رسمی نداشتم اول. شکلی نداشتم. به قول آقای شاملو «نوجی در آبکَندی» بودم. ولی در آغاز، همین کلام بودم. هَست شدن و روی زمینی شدنم کلام بود.

که اول چرخیدم در هوا و جفت‌پا، سریع تیز و فرز، مثل شمشیر فرود آمدم و سینه‌ٔ سنگی را شکافتم و مرا حامد خواندند.

همان که نامش نشست روی لب‌های مامان، نشستم روی تاریخِ مامان، تا «مامان حامد» بخوانند و تا روز آخر «مامان حامد» بماند.

من اولین نسخه‌ٔ این چارتار بودم. که نشستم زانو به زانو کنار قلب بابا تا همراز و همسنگش باشم و همسنگرش. همان تفتیده جانی که تا لحظه‌ٔ آخر با اضطراب و استیصال ماساژِ قلب بدهم، احیا کنم و او برنگردد. بعد بگذارمش توی دالانِ بی‌انتهای نعشکش. آن بافته‌ٔ آهن.

صدای ماشین نعشکش. گریستن هفتاد مرد:

که دالانِ آن ماشین زشت تا کیلومترها درازا در سیاهی کشیده شود و بابا را ببلعد. بافته‌های آهن بِپیچد دور و برم دست و پایم را قفل کند. دهانم بوی آهن مزه‌ٔ آهن رنگ آهن بگیرد. پشت سرش بروم و او داخل آن قوطی آهنی روی دست اندازها بالا بپرد و من مَنگ. نا مطمئن. که نکند هنوز زنده باشد و من کافی نبوده باشم... .

تا همین «سَختِ سیاه» نفسم را بِبُرد. که شاید بریده باشد. بریده است.

نورها خاموش می‌شود. صدای شیهه‌ٔ اسب، افتادن جثّه‌ای عظیم روی زمین. هزار دست از زیر زمین بیرون می‌آید تا چیزی را بگیرد و پایین بکشد. بازیگر از عمقی محو، در لباسی از بخار داغ زیر بافته‌های سنگین آهن بیرون می‌آید و شکلی می‌گیرد. ادامه می‌دهد:

و دوباره زاده شدم. دومْ‌نسخه‌ای از همان. فُرمِ جدیدی پیدا کردم و شدم وحید که انگار شیشه‌ٔ زلالی را بریزند در آن فرم. وقتی عمل آمدم شدم خِپِل‌خان بابا و جگرگوشه‌ٔ جدایی ناپذیرِ مامان. همان چکیده‌ خون‌ از دلی که تا لحظه‌ٔ آخر کنار مامان باشم. مدام زور بزنم دَرِ آن بافته‌‌ٔ آهن لعنتی باز نشود. دور ماشین مامان به هیئت پروانه‌ٔ لاجونی بچرخم تا جان به لب شوم. تا خونِ لای آن ردیف بی نقص دندان قشنگ را ببینم. پاهایش را ببینم.

بیچاره شوم با همین تجربهٔ بیچارگی، گنگ خواب دیدگی، عالمی تماماً کَر. بارِ سنگین و غمِ تنهایی را تا آخر با خود ببرم. که شاید برده باشم. برده‌ام.

صحنه تاریک می‌شود. روی سر تماشاگران ناگهان برف باریدن می‌گیرد. چترها را باز می‌کنند. برف از کناره‌ها تن و بدن تماشاگران را منجمد می‌کند. سرد می‌شود. بازیگر از پشت سر تماشاگران به سمت صحنه‌ٔ نمایش در لباسی از شعر سروده می‌شود و راه می‌افتد. ادامه می‌دهد:

بعد برای نمی‌دانم چندمین‌بار انگار خوابی دید مامان. توی خواب داشت با پیغمبر می‌رفت زیارتِ خانه‌ٔ خدا.

از آسمان دسته‌های بزرگ کلاغ‌های سیاه پیچیده در بافته‌های آهنی سرد، با بال‌های خونین، چرک‌ مرده و بی‌جان، جنازه‌وار به زمین می‌بارند. صدای به زمین افتادن هزار قطعه آهن بافته شده. بازیگر درون سینه‌ٔ عاشق خود چاهی می‌کند. خشن و بی‌عاطفه. از چاه عمیق سینه‌اش نجوای بی‌شکلی بیرون می‌تراود: لبَّيك اللّهمّ لبَّيك، لبَّيك لا شريك لك لبَّيك! و بازیگر ادامه می‌دهد:

آن مکعّبِ کاریزماتیک. آن سیاه! بعد کلامِ کذایی شد رسولِ اعرابیان، با هیبتی به زیباییِ ضدّنور شدنِ نخلی تنومند و بلندبالا در برابر خورشید. جایی شبیه فیلم‌های بیضایی در وقت بیابانی شدن.

زیر سایهٔ سنگی تَفتیده وسطِ بیابان، مصطفای رسول هلو و سیب‌ترش به مامان داد. خودش برایم تعریف کرد.

بعد چرخیدم و کلام‌وار، اَجَل سرودی ساخت از من، از همانجا نوشت حالتِ سوّمی بگیرد تا محمّد شود. و محمد شدم.

بی‌حرف پیش سومین تار روی سازی عربی. تا هلویِ رفیق و قریب و قرین باشم، پنبه‌ٔ باباش، شعر مامان و امتداد قلمش. بی‌تعارف ترینش باشم. همراز و همسنگ و همسنگر مامان. مَه بلند. که تا روز آخر قربان صدقه بروم، دور بگردم، عاشق باشم. تا آن گوشی را در آن تاریکی شب در بیابان پیدا کنم. زیر بِرِزِنْتِ سیاه آن هلال نارسیده‌ٔ رمضان، صد دور کنار صحنه‌ٔ تصادف بچرخم. جانی شاید مانده باشد تا ببرم برای مادرم؟ آقا شما نیمه جانی عاشق در این حوالی ندیده‌اید؟ احتمالا هنوز صدای خنده‌های عاشقش از آن به گوش می‌رسد، به طنین نام چهار پسر... آقا شما شیشه‌ٔ سخت‌ِ جانیْ گلگون را ندیده‌اید؟ چند دقیقه پیش همینجا شکسته است... آقا...؟

و تخت گاز دنبال آمبولانس. بیمارستان اهرم. «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد».

رضا براهنی با آن کلاهش در آغوش دسته‌ٔ کلاغ‌های پرسروصدایی وارد سالن می‌شود. از روی سر تماشاگران رد می‌شود. به صحنه می‌رسد. تمام صحنه و پس زمینه سفید می‌شود. چشم را می‌زند. تماشاگران عینک می‌زنند تا ببینند چه شده است. کلاغ‌های شلوغِ مضطرب آقای براهنی را چون کرکسی گشوده بال دور بازیگر می‌چرخانند. مردمِ عینک‌زده ترسیده‌اند. بازیگر ادامه می‌دهد:

محمّد شدم تا بروم چهارستونِ بیمارستانِ خراب شدهٔ اهرم را با فریاد بلزرانم:

فریاد ناگهانیْ سالن را در می‌نوردد. آمیخته با زخم‌ صدای کلاغ‌. از سالن نمایش بیرون می‌رود. روی سر مردم نفیر می‌کشد. بازیگر داد می‌زند:

ماماااااااااان بیوووووو! و بیمارستان اهرم می‌لرزد... .

محمد شدم، همچنان بی‌معجزه. و صدایم تا معاد کش می‌آید، همچنان محمد.

تازیانه‌های آقای براهنی بر تن رنجور بازیگر پی‌درپی فرود می‌آید. صدای تازیانه. بازیگر زیر ضربات ادامه می‌دهد:

«چو گُرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد».

آقای براهنی تازیانه بر می‌کشد و در سکوت بالای سر بازیگر می‌چرخد. کرکسی در آغوش هزار کلاغ‌. بازیگر ادامه می‌دهد:

از بخت خراب یا درست، من باید محمّد می‌شدم تا داغِ دستهای افتاده از دوسوی برانکارد را هم ببینم. داغ جا نشدن در آن سَردحُفره‌ٔ سردخانه‌ٔ بی‌هویت را هم ببینم. محمّد شدم که تا روزِ آخر، بابا نباشد، ذوق نکند، آدرس ندهد، پشت کمرم را دست نکشد، تا سوجی و مجنون‌وار بنویسم تا روز آخر، شاید به خانه برگردم، شاید بمیرم. مرده‌ام.

دسته‌ٔ کلاغ‌ها و آقای براهنی محو می‌شوند. سفیدیِ تند و تیز و چشم‌آزار، خاموش می‌شود. صحنه در تاریکی مطلق فرو‌ می‌رود. تماشاگران عینک از چشم برمی‌دارند. صدای شکستن ساز می‌آید. هزار شمع با شعله‌های لرزان، وارونه از آسمان آویزان می‌شوند. صدای گریه‌ٔ نوزاد. گریستن هفتاد مرد. بعد باد مرگ می‌وزد. هزار شعله را خاموش می‌کند. اشک شمع‌ها در فواصل نامنظمی نرسیده به صحنه، به زمین، خشک می‌شوند. باران مرده‌ای از موم. بوی کافور.

پایان پرده‌ٔ دوم

پردهٔ آخر

دود سیاهی از سینه‌ٔ بازیگر به بیرون لَمْبَر می‌خورَد. سرخ‌نورِ ضعیفی نشان از آتشی خاموش، درون سینه‌اش پیداست. زمین به عرض شانه‌ٔ بازیگر بیرون می‌خراشَد. زیر پایش بالا می‌آید. می‌برد در ارتفاعِ ناتوانی و همانجا خشکش می‌کند. درد، از دریچه‌های تنگِ قلبش بیرون می‌ریزد. بازیگر با صدایی گرفته از دردی جانکاه شروع می‌کند:

محمد که بودم، در همان دوران، ناگاه یکی شدم که آمدم ولی پسند نکردم و جلوتر از همه رفتم.

محمود یا چیزی شبیه به همین، می‌گویند سِقط شدم، ولی اینطور نیست. خبر دارم دنبال چیزی آمده بودم که انگار از اول نبود. پس رفتم و در بهشت صادقِ بوشهر جایی بیش از سی‌ سال پیش برای همیشه گم شدم. نیست بودم، نیست‌تر شدم.

بعد خواستند محتوای پنجمی بسازند از آن سیب‌ ترش که احمد به آن سر و روی غریبش بیاید. که جای محمود باشم یا عطیه‌ای در پس نذری. از شاهزاده‌ ابراهیم ننیزکی یا حاج سی‌مح‌مین دشتی. کاکی. یادم نیست.

به هر بهانه، پنجی در پی چهاری مرده و رفته. شاید به همین علت بود که از اول نعل را وارو زدم. حاجَتِ روایی شدم در پس مرده‌ای سقوط کرده ته گودالی در بهشت صادق. به زن آرسولم دادند در هیئت ته‌طغاری، که دور باشم و دور باشم و دور. دریغ که باید نزدیک‌ترین می‌بودم. چسبیده‌ترین. بغل‌ترین. حالا غریب‌ترین و برعکس‌ترین باشم. که روز آخری که راهی لامرد شدم مامان با گریه‌ٔ بنفش راهی‌ام کند، بابا با غرور و بغضِ هم‌زبانی. همان باشم که بابا تا دامغان و تهران برای نصب گاز و یخچالم دنبالم بیاید. که با غرور نامم را ببرد بی‌آنکه لایقش باشم.

صدای رعدِ بی‌برقی ناگهان سکوت را می‌شکند. در پس آن، باران شیشه روی صحنه باریدن می‌گیرد. آقای براهنی در هیئت کابوسی سیاه برمی‌گردد. تماشاگران می‌ترسند. بازیگر زیر بارانِ شیشه، زخم‌آغشته داد می‌زند:

آن باشم که نتوانست ته‌طغاریِ تومِ دِلی باشد. آن باشم که همیشه پشت تلفن بود. همیشه نبود. همیشه رد تماس با پیامکِ آماده بود.

زانو می‌زند و زمزمه می‌کند:

که داغ شوم داغ، وقتی چه شب‌ها حدس می‌زدند قرار است فردا از راه برسم و نرسیدم. داغ شوم داغ، که حامد زنگ بزند و یَلِ سرهنگ را با کلمه‌ای برایم تمام کند، و من آنجا نباشم. کمرم بشکند.

که محمد زنگ بزند و شبانه قرصِ ماهِ مقنعه‌پوشِ مامان را با کلمه‌ای برایم تمام کند. و من آنجا نباشم و جانم تمام شود.

احمد باشم، آنکه که هزار سال صبحِ مرداد در هواپیما گریستم و شکستم و نرسیدم. که هزار سال صبحِ اسفند در هواپیما سوختم و تمام شدم و خاکستر شدم و نرسیدم.

رضا براهنی کابوس‌های بازیگر را روی سرش می‌ریزد. در آوار خرد کننده‌ٔ بافته‌های آهن. در شکل و حالت‌های ترسناک، اما به طرز غریبی ساخته از خاطرات آرسول و ماه‌بی‌بی. بافته‌های آهن به شکل سرهنگ و مرجان. بازیگر جان می‌دهد و ادامه می‌دهد:

«کشیده‌ها به رُخانَم زدم به خلوتِ پستو چو آمدم به خیابان، دو گونه را چونان گدازه‌ٔ پولاد سوی خلق گرفتم، که آفتاب بیاید، نیامد».

من همان شدم که در حسرت آغوش آخر، صدای آخر، تماس آخر، لمسِ گرم و بیدار و زندهٔ آخر، بغض به گور می‌برد.

«اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرینِ بچّه‌های جهان را، ولی گریستن نتوانستم، نه پیش دوست نه در حضور غریبه نه کُنجِ خلوت خود، گریستن نتوانستم، که آفتاب بیاید، نیامد».

باران شیشه و کابوس تمام می‌شود. صدای جیرجیرک جای همهمه‌ها را می‌گیرد. باد سردی می‌وزد. تماشاگران می‌لرزند. بازیگر در لباسی از فتیله‌ای کثیف و سوخته، از زیر آواز کابوس‌ها، آرسول‌ها، ماه‌بی‌بی‌ها، سرهنگ‌ها و مرجان‌ها بیرون می‌خزد. یکپارچه خون! و ادامه می‌دهد:

کلام شدیم ما چهارتا. شدیم همان نیّت ازلی مامان و تسلیم و رضای بابا. چرخیدیم و سنگین و بارور شدیم، بیرون پریدیم چسبیدیم به پیشانی نسخه‌ٔ دست سازِ دوتا آدم عاشق از خودشان، تا کلامِ با خدا باشیم و کلام، گیرم که خودِ خدا باشد. که خدا بود. که هست.

یکی سرِ ظهر، یکی مغرب، دوتا صبح؛ دقیق نمی‌دانم، بالاخره سازی تیار شدیم چارتار، پرشتاب رفتیم به جادویی‌ترین چهاردیواری دنیا که حالا بزنند، ردیف را به آتش بکشند. کشیدند.

صدای تار لطفی می‌آید. تنبیه می‌کند. بداهه‌ٔ اصفهان. «در وفای عشق تو .... مشهور خوبانم چو شمع...» و بازیگر ادامه می‌دهد:

یک چهاردیواری شد اتاق موسیقیِ ساده و خاکی، پر از خورشید. پر از آب زلال. پر از زندگی‌های زیسته. آردهای بیخته. الک‌های آویخته. مفهوم عمیقی که هفتاد مَن گپ و روات و قصّه و دلیل و اشتیاق و نقشه و برنامه و امید و آرزو را در کلمه‌ٔ کوچکی زیر لفظ خونه خلاصه کرد.

صدای تار لطفی می‌رود. مرجان فرساد جایش را می‌گیرد: خونه‌ٔ ما... دوره، دوره... پشت کوه‌های صبوره... و بازیگر بی‌تفاوت رد می‌شود، ادامه می‌دهد:

خونه‌ای که یقین دارم خدا اگر خجالت نمی‌کشید یک نصف‌ شبی سحری دم‌ صبحی با لگدِ مازه پیغمبرش را از خواب می‌پراند که «چه خوابیدی بلندشو ما ادراک خونه...!» و سورهٔ تکمیلی در عمق این مفهوم اون برای بشریت نازل می‌کرد. و کاش بشر خونه را در قرآن و انجیل و تورات و اوستا و بودا و چین و ماچین، قبلاً از اینهمه مرگ و شاه و شیخ می‌خواند. طور دیگری می‌یافت. نیافت.

خونه همانقدر که آجر و سیمان و سیم و تیرآهن بود، همانقدر آرسول و ماه‌بی‌بی بود. همانقدر مرجان و حسینی داشت. یکی دائم روفت و روب. هرگز ننشین. نخواب. ناخَسته. بقول خودش بمب انرژی! که حتی روی تنشورِ آرامگاه برازجان بخندِ خوشگل و سرحال بود. بیدار بود. بیدار رفت. با چشم باز رویش لحد گذاشتند.

دیگری اردیبهشتیِ مغرور. دائم‌ فرمانده. تا توی سردخانه‌ٔ شیراز، سرهنگِ راست قامت بود.

خونه همانقدر که سقف و پناه بود، همانقدر چارتار بود. چهار پسر بود. پر از ریتم و رِنگ و ضرب و فراز و فرود. کوک و ناکوک. تَقّه و کوبه. دَم و آرشه و زَخمه.

خونهٔ ما سازی بود که مثلا بیست سالِ اول داده باشند جلیل شهناز، ده سال میانی داده باشند محمدرضا لطفی تا «ساز را ادب کند»، بعد این اواخر گذاشته باشند روی طاقچه، بن گنجه، زیر زمین و دَر رویش بسته باشند. علیزاده‌ها را حسرت به دل نگه داشته باشند.

صحنه روشن می‌شود. بازیگر قامت راست می‌کند. زیر دایره‌ٔ نور کمی جلو می‌آید. توی چشم تماشاگران نگاه می‌کند. زهرخند. صدای پچ‌پچ می‌آید اما نه از تماشاگران. مردم کنجکاوند. صدا از هزار سایه‌‌ای می‌آید که پشت سر بازیگر قد می‌کشند. بازیگر را می‌گیرند تا تکان نخورد. او ادامه می‌دهد:

چارتار حکایت ما است. حکایت چهار پسری که حالشان حالِ چهارتارِ جدا گسیخته از ساز است. سازی حالا شکسته، یکی اینجا یکی آنجا خوابیده، بین الحرمین وار. برازجان و بنداروز. هفت شوط که بروی حاجت روا می‌شوی. حالا چه می‌دانی از چارتار کوکِ سابق. یکی مضراب راستِ بیخود می‌خورَد یکی چپِ بی‌ربط. یکی اصلاً روی خَرَک نیست. یکی هم که عمری صدای Do می‌داد حالا به مکافاتی شاید Si لَنگی ازش در بیاید. آن هم چه زاید رنجور و بیمار.

داد می‌زند:

من چارتارم اینک!

مُرده اما اگر روزگاری کوک بودم شاید، با سیم اولم صدای کیهان و آتشِ طور و ذوالفقار می‌شنیدی. با سیم دومم طنین آب زمزم و مقام اسماعیل. با مشتاقِ سومم باران احساس و همهمه‌ٔ ساختنِ چتر نجات بعد از پریدن. و با سیم زیرِ نازکِ آخرم، صدایی به رنگ آبی دریا و بوی عود.

من یک نفر بودم که چهار صدا داشتم.

این داستان چارتار است.

بازیگر دست می‌گشاید. هزار قلّابِ خاطره از آسمان به پایین می‌آید. از بافته‌های آهن. دورش می‌پیچد آنچنان که چیزی از او دیده نمی‌شود. پوسته‌ٔ صلیبی از آهنِ بافته‌ شده شکل می‌گیرد با مغزی از آدمیزاد. صدای سرشکستن موج دریا در سنگ خارا می‌آید. بافته‌ آهنِ صلیب، بازیگر را می‌برد در اوج. روی بلندی‌های کلاغ‌ نشین شهر، پا در جایِ زمینی نرم و مرطوب می‌کند. گِلِ آدم سرشته و چارمیخ می‌کند. خدا هنوز روی صحنه دارد جایی در هیئت داوود پیامبر در وقت آهنگری، آهن می‌بافد. و‌کلاغ‌ها می‌خوانند. پرده بسته می‌شود.

پایان پرده‌ٔ سوم

انتهای نمایش

نویسنده: سید احمد حسینی

خودگویه – مونولوگ
#مونولوگ #چارتار #خودگویه
 
بیشتر بخوانید...

from Rolistologie

Comme je l’ai raconté précédemment, j’avais arrêté de jouer au semi GN la Camarilla face à une équipe de conteurs (MJs) qui avait notamment sabordé une composante essentielle de la fiction, la notion de Statut, détournant ainsi complètement le propos du jeu.

Il y a environ 2 ans, j’ai appris qu’un nouveau conteur débutant arrivait dans une asso et qu’il était plutôt aligné sur la vision du jeu et du Statut. J’ai donc repris la cama, et j’ai effectivement pu développer des fictions respectant le propos de ce jeu. Cependant, ce conteur faisait de nombreuses maladresses, notamment des erreurs qui entraînaient des incohérences dans la fiction. Je les lui remontais, et j’ai essayé de les compenser au maximum, que ce soit en n’utilisant pas leur apparition dans la fiction, ou en lui laissant le temps de trouver un correctif. Jusqu’au jour (environ 1 an) où une de ses erreurs a eu une conséquence directe sur mon perso, sans pouvoir être ignorée. Le conteur m’a bien reconnu en privé s’être trompé (à l’oral, sans trace écrite...), mais il n’a pas su modifier la fiction, et s’est embourbé dans une spirale de mauvaises décisions jusqu’à ce qu’il en vienne à tuer mon personnage pour que son erreur n’impacte pas son PNJ. Cette attitude a conduit à mon arrêt définitif de la cama, le contrat social étant irrémédiablement rompu. Mon perso continuera ses aventures en tant que PNJ sur une campagne sur table, en retirant évidemment de la fiction l’incohérence fatale.

#JdR #SemiGN #Cama #Camarilla #FCF

 
Lire la suite...

from manunkind

the digital blows forward n' the digital doesn't blow back* (through smtp)

of all the emails i've sent those:left unanswered(reply:no:why) pave the way to many lives in many worlds that exist (perhaps? but:feel like the (worse?)words i type on this backlit keyboard & do not appear on screen-where are they? (will someone find them on their screen and ask: where do these words come from?)

the answer be:lost

 
Lire la suite...

from Amassando ideas

En este último tiempo he estado trabajando en mi superación personal. Creo que es grandioso mejorar las distintas áreas de nuestras vidas. ¿Pero qué pasara cuándo muera? ¿De que servirá todo ese esfuerzo? Por eso se dice que uno tiene que luchar por algo más grande que uno mismo. Y estoy de acuerdo.

He estado pensando en distintas causas en las que involucrarme, y hay varias que parecen súper importantes para la humanidad. Pero me surge otra pregunta: ¿Qué pasaría si es que la humanidad desapareciera? ¿De qué habrá servido todo ese esfuerzo?

Una opción es trabajar para que la humanidad nunca se extinga, o podamos traspasar nuestra civilización a otra especie inteligente que nos reemplace, para así preservar nuestro legado. Sin embargo, puede que eso no sea posible, o bien siga habiendo mal en nuestra civilización y si el tiempo es infinito eso podría hacer que haya infinito mal (daño, mentiras, sufrimiento, lo que consideres malo) en el mundo lo que encuentro terrible también. En un peor escenario la humanidad podría seguir existiendo pero bajo una distopía con mucho sufrimiento. En ese caso podríamos pensar que sería mejor que no hubiese humanidad.

Hay quienes sostienen la existencia de un alma inmortal. Sócrates lo plantea con sus argumentos. La Biblia habla de la dicha eterna. Si nuestra esencia no desaparece entonces el norte debería ser fortalecer nuestro espíritu. Todavía no tengo claro cómo hacerlo. Tengo muchas preguntas sin responder, pero esto es parte de lo que he avanzado.

 
Read more...

from 非普遍理性

#G

「山海喜相逢」达达利亚生日贺文。

璃月码头激情告白事件(?)

环抱的山把海风滤了一道,吹到璃月港时,便失去了别处海港空气中尖锐的咸腥。沿街各色铺子飘出花、果、茶叶、粮食被蒸或炸熟散发的香气,达达利亚穿行其间,毫不费力地从中寻到钟离身上那一种。

他即将离开璃月。往生堂的客卿正在送他。

晨光刚刚爬上屋檐,吃虎岩的街道已称得上摩肩接踵,他们却没有被任何人打扰,顺利地一路走到港口——要知道,往日客卿总会招来无数热切的目光、殷勤的招呼、乃至莽撞的拦路请教。他怀疑钟离使了什么神仙的小技巧,叫旁人注意不到他们。这令执行官难免从胡思乱想中生出一些隐秘的期待——或许对方同他一样,比表现出来的更加享受两人的独处。

于码头站定时,达达利亚终于借着这份期望说服自己,这或许是最后的机会。于是,当着两个似乎看不到他们的至冬卫兵,他放弃了计划中的道别之语,向钟离吐露告白;他把声音压得很低,却将潮水、汽笛、水手吆喝和海鸟振翅的声音推得很远。

往生堂谜一般的客卿注视着他,金色的眸子仿若夕照下宁静的深潭,足以让任何沐浴在这样眼神中的人产生为他所爱的幻觉。听罢他偏了偏头,耳饰随之摆荡,“可是公子,如今我不过是璃月港一个普通人。”

当然,当然,前任岩君总爱这样把自己轻描淡写地放进人群里。只是对于钟离的否定,即使来自钟离本人,也会让达达利亚产生争辩的欲望。他愤然吐了口气,“没有人会把让整个璃月港倾倒的人称为‘普通’,钟离先生。要么我对璃月语的‘普通’理解有误,要么你对‘普通’的要求太高了。”

“也许不太普通,”钟离微微一笑,“但和那种让公子念念不忘的‘不普通’已经不太一样了。”

执行官知道他在暗示什么,忍不住提醒他,“我还不知道你是谁的时候就很欣赏你,钟离先生。”

“然而这种欣赏只在我揭露上一份工作时才被点燃,转化为激情。”他柔声道。

达达利亚张了张嘴,却发现自己可能无法反驳。在重新逼近的潮水、汽笛、水手吆喝和海鸟振翅声中,钟离清晰地说:“眼下你我都有正事要忙。按至冬和璃月的价值观,公子不妨再走走看看,等见识够了,再考虑这些儿女情长的事。”

无论如何,这便是拒绝了。这回他倒是没有试图争辩自己的见识是否足够,再怎么说要与摩拉克斯相比必然还是有所欠缺。被对方一语道破后他也不得不承认,对钟离产生兴趣有点类似吊桥效应。但钟离不是吊桥上的同行者,他是吊桥所在的高度本身。

他没有觉得太难受,摩拉克斯想来有这样的本事,能够轻易拨弄凡人的情绪。不过事后回忆,达达利亚也不确定是否真的如此,毕竟人类就是擅长忘记痛苦,而他已经记不清他们最后是怎样道别的了。

离开璃月之后的那些年,他确实见识了更大的世面,更不普通的存在。七神之上尚有四影,四影之上又有天理的王座,这王座终究在他的亲眼见证下化为熊熊火雨,一度点燃了笼罩整个提瓦特的玉璋。他曾连续作战数月,战斗的尽头是另一场他所渴望的战斗,它们在他的人类之躯上撂下无数伤痕,而他自然没有过多闲暇在午夜梦回时思念某个璃月人。

直到至冬舰船归国途中经璃月补给,第十一席才又忆起那次未成功的告白。

启航之前,他走上甲板。这里是提瓦特最繁华的商港,曾经千帆竞渡,灯火彻夜不熄。如今战火余烬未散,扩建过的码头整整齐齐地支着几行便携屋舍,从悬挂的标识不难猜到都是七星八门之外的民间组织协调战后重建的临时办事处。达达利亚找不到当年分别之地,却一眼扫见往生堂的招牌,坐镇其下的就是他正在想的人。

钟离与他记忆中不太一样了。

大约为了行动方便,客卿将长发盘在脑后,也没戴那支流苏耳饰。公子望了许久,终于确认他发尾金色褪去,现在是纯粹的墨。这一发现几乎冲垮了他心中的某一道关隘。战舰鸣笛,即将起锚,而他只来得及随机抓住一位同僚,请他带话自己先不回了,接着单手一撑船舷跃上岸边。

执行官挤开人群,跌跌撞撞跑了几步;几日的海上生活叫他一时忘记如何在陆地行动,笨拙得好像刚刚长出双腿的人鱼。当他的影子终于落在往生堂桌前,钟离显然把他当成了别的什么人,递来文件,右手还在书写另一份。“请送到月海亭。药蝶谷节点还需调试,物资已经委托剑匣镖局送去了。”

达达利亚没有及时去接。他意识到钟离眼底的朱痕也淡了几分。钟离这才抬起头,露出他似乎第一次在对方面上见到的惊讶:“……公子阁下,好久不见?”

公子在他收回之前一把抓过那张纸。“交给我吧,钟离先生。”

 

END

 

这一霎天留人便 ♫

 
阅读更多

from تنها

وقتی برای آخرین بار به صورتش خیره شدم و لبخند زیبایی که بر چهره‌اش نقش بسته بود را دیدم، دریافتم که هرگز نمی‌توانم مثل گذشته به زندگی ادامه دهم... . سیاه چاله‌ای در دلم سر برآورد که بنا داشت تمام جهانم را تهی کند. خالی از امید، انگیزه و شور زندگی. تمام دنیا در آن لحظه برایم پوچ و بی‌ارزش بود. گویی تمام روح و هستیم را از دست داده بودم و برای بار آخر، بر بالینش ایستاده و درحال وداع با آن بودم. خم شدم تا از فاصله‌ای نزدیک‌تر نگاهش کنم و چهره‌اش و این دیدار آخر را در ذهنم ماندگار کنم.

ماه بی‌بی

چقدر مهربان بود که حتی پس از مرگ نیز چهره‌اش، بخصوص با آن لبخند دلنشین آنقدر زیبا و توام با آرامش بود. گویی در خواب درحال دیدن رویایی شیرین بود. مهربانی ذاتی مثال زدنی‌ و مهر مادری بی‌مانندش سبب شد تا این آخرین دیدار را هم به زیباترین شکل ممکن برگزار کند و با گشاده‌رویی از فرزندان و عزیزانش جدا شود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بر بالینش بایستم و چشم از آن چهره مهربان و تکرار نشدنی برندارم. اما عرصه بسیار تنگ بود و فرصت وداع اندک.

هرگز فکر نمی‌کردم این روز به این زودی فرا برسد و این داغ تا به این اندازه سنگین و جان گداز باشد. تاپیش از این، بزرگترین غمی که تجربه کرده بودم، درگذشت پدرم بود. اما همانطور که از خیلی ها شنیده بودم، غم از دست دادن #مادر بسیار سنگین‌تر بود. همه راست می‌گفتند... . شوک بروز این مصیبت ناگهانی که در آن مادر و خاله‌ام در یک حادثه و درکنار هم از دنیا رفتند، آتش این داغ را صد چندان ‌کرد و به جانمان انداخت. و اینجاست که انسان درماندگی را به معنای واقعی کلمه تجربه می‌کند. درحالی که عزیزترین و خالص‌ترین عشق زندگی‌ات را از دست می‌دهی، هیچ راهی برای تغییر این شرایط نداری و هیچ کاری از دست هیچکس بر نمی‌آید. تنها محکوم به پذیرش و ادامه هستی.

زمان این دیدار اما خیلی زود به پایان رسید. این آخرین لبخند، هدیه‌ای بود که ماه بی‌بی هنگام وداع به تمام عزیزانش تقدیم کرد تا نشان دهد، عشق و مهربانی هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد و حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد... . هنگام خداحافظی، دو بار بر گونه‌اش بوسه زدم. این بار متفاوت از همیشه، گونه‌هایش خیلی سرد بود. این سرما که وجودم را به لرزه درآورد، یادآور آن بود که دیگر همه چیز تمام شده است و دیدار مجدد، آرزویی دست نیافتنی خواهد بود.

 
بیشتر بخوانید...

from تنها

روزهای خوب گذشته

نمی‌دانم تا چه اندازه روز‌های اول اینستاگرام را به یاد دارید. آغاز یک رسانه اجتماعی که خیلی زود محبوب شد و کاربران زیادی را به خود جذب کرد. بعنوان یک کاربر قدیمی #اینستاگرام خوب به خاطر دارم که در ابتدا چه محیط دوست داشتنی‌ای بود. اغلب تصاویر طبیعت و چشم اندازهای زیبا، نقاشی و آثار هنری و سلفی‌های مردم معمولی در آن به چشم می‌خورد. به هیچ عنوان خبری از تبلیغات و مطالب زرد و سمی نبود. اما رفته رفته پتانسیل این رسانه اجتماعی برای دیده شدن و کسب درآمد، بیشتر به چشم آمد و استفاده تجاری از این رسانه پررنگ‌تر شد. در ابتدا اوضاع خیلی بد نبود و فروشندگان خورد و مشاغل خانگی از اینستاگرام برای معرفی خدمات و محصولات خود استفاده می‌کردند. اما با گذشت زمان محتوای این رسانه زرد و زردتر می‌شد. تصاویر زیبا و دلنشین جای خود را به شوآف و روایت‌های دروغ از زندگی لاکچری یک مشت دغلباز داد. با این حال هنوز هم می‌شد این محیط را تحمل کرد، چون شما محتوای افرادی را می‌دیدید که آن‌ها را دنبال می‌کردید و تنها در بخش کاوش یا همان Explore سایر پست‌ها قابل مشاهده و جستوجو بود. اما بنا نبود این روند به قوت خود باقی بماند.

الگوریتم وارد می‌شود!

پس از سپری شدن سال‌های نخست و خریده شدن اینستاگرام توسط #فیسبوک و امروزه #متا، دیگر با یک رسانه اجتماعی رو به رو نیستیم. سکویی برای انتشار محتوای مسموم در یک رسانه مسموم که مالک آن یک مونوپل فاسد است. این چیزی است که از اینستاگرام باقی مانده. با فعال شدن الگوریتم‌های تحلیل رفتار کاربران برای بهبود نمایش تبلیغات، شما حتی دیگر این حق انتخاب را ندارید که مطالب افراد دست‌چین شده خود را ببینید و این الگوریتم‌ها هستند که تصمیم می‌‌گیرند چه چیزی باید به شما نمایش داده شود. عملا صفحه خانه شما دیگر تفاوتی با اکسپلور ندارد. اینجا جایی بود که برای نخستین بار حسابم در اینستاگرام را بصورت کامل حذف کردم. هرچند مدتی بعد باز حسابی در آن ایجاد کردم.

از ریلز نگم برات...

در میان ظهور و سقوط خیل رسانه‌های اجتماعی که همگی به دنبال سهمی از بازار داغ تبلیغات و کسب درآمد بودند، #تیک‌توک توانست با ارائه یک سکوی انتشار کلیپ کوتاه ویدیویی، به یک رقیب جدی برای متا تبدیل شود و توجه کاربران زیادی را به خود جلب کند. زنگ خطر برای متا به صدا در آمده بود و باید مقابله به مثل می‌کرد. به رغم مخالفت شدید کاربران، بخش جدیدی با عنوان ریلز به اینستاگرام اضافه شد که مشابه تیک‌توک به منظور انتشار کلیپ‌های کوتاه ویدیویی ایجاد شده است. ترکیب قابلیت‌های جدید و اشتیاق مردم به دیده شدن و کسب درآمد دست به دست هم داد و محیط اینستاگرام هرچه بیشتر مسموم شد. اکنون با یک محیط فریبنده و بسیار مخرب رو در رو هستیم که اگر غافل شویم ممکن است ساعت‌ها زمان، انرژی، سلامتی و البته حجم اینترنت‌مان را هدر دهد، بی‌آنکه چیزی به دانش ما اضافه کند. به این پدیده که مختص اینستاگرام تنها هم نیست، Scroll Doom گفته می‌شود.

فرار از زباله‌دان متا

این روز‌ها فضای اینستاگرام آنچنان غیرقابل تحمل شده که چندین و چند بار برنامه آن را از روی گوشی تلفن همراهم پاک کردم و امروز که این مطلب را می‌نویسم تصمیم دارم برای دومین و احتمالاً آخرین بار حساب اینستاگرامم را حذف کنم. مانند اکانت قدیمی فیسبوکم که مدت‌ها پیش برای همیشه آن را حذف کردم. دلیل اینکه تا به امروز این کار را انجام نداده‌ام، علاقه‌ام به عکاسی و اشتراک عکس بوده. اما با وجود جاگزین‌های مناسبی مانند پیکسلفد دیگر مانعی برای این کار بر سر راهم نیست. فعالیت در اینستاگرام دیگر هیچ فایده‌ای ندارد. پست‌ها درمیان انبوهی از محتوای تهوع‌آور گم می‌شود. پرسه زدن در آن نیز هیچ دستاوردی جز حس بدبختی و ناکافی بودن دربر ندارد. اگر شما هم مانند من به دنبال تجربه مجدد روزهای نخست اینستاگرام هستید، حتما شبکه‌های اجتماعی و سکوهای نرم‌افزاری آزاد و نامتمرکز #فدیورس بویژه #پیکسلفد را امتحان کنید. اینجا هنوز خبری از الگوریتم‌ها نیست. خبری از اینفونسرها، سلبریتی‌ها و سایر دلقک‌ها از این دست نیست.

ما که رفتیم نگرون... 😁

 
بیشتر بخوانید...

from Les poèmes de Leyan

Moïse & Pharaon

Pharaon, jouis abondamment de la vie, Chacun de ces instants, tu en paieras le prix.

Moïse, sois réjoui d'être un éprouvé, Ton maître te protègera des dépravés.

Pharaon, tu prends une part des biens des gens, Je laisserai ton âme en paix de ton vivant.

Moïse, d'aucun ne sera jamais croyant, Tant qu'il attendra que vienne un signe probant.

Pharaon, tu peux graver tes lois sur la pierre, Mais sache que tout finit recouvert de terre.

Moïse erre avec ceux qui croient dans le désert, Qu'ils boivent tes paroles comme l'eau de mer.

Pharaon, tu humilies les croyants sans droit, Mais tu restes une brebis perdue dans les bois.

Moïse, ici-bas l'amour sera ta seule voie, Sois un exemple pour ceux qui cherchent Sa voix.

Pharaon, sois pour toujours parmi les impurs, Enfin comprends que tu n'es qu'une créature.

Moïse, tu es du nombre des rapprochés, Ta patience, les anges ont rapporté.

Pharaon ne pourra plus empêcher sa perte, Il a été prévenu, lui et Ses ancêtres.

Oh Moïse, tu as placé ta confiance, Au seul à l'origine de toutes naissances.

 
Lire la suite...

from Les poèmes de Leyan

La goutte silencieuse

la graine d'hier sera l'arbre de demain Sans prière pour guider, nos efforts sont vains Je sème les verset du Livre dans mon cœur Que mes actions soient belles comme des fleurs

j'ai choisi les désirs qui plaisent à mon être Et les ai placés entre les mains de mon maître Il traça pour nous toutes les direction Nous ne pouvons que tourner notre attention

Il nous faut trois années pour apprendre une langue Mais une seule mauvaise journée pour se pendre Comme une goute de pluie qui tout les jours tombe Sur les pierres et les falaises qui se fondent

Quand nous désirons une chose plus que tout Nous oublions d'aimer ce qui est devant nous Nos égos sont comme de la neige au soleil Face à la mort rien n'arrêtera le sommeil

Ce qui est précieux se construit dans l'amour Si j'écris c'est pour me transformer chaque jour Je collectionne tous mes moments gênants Pour pouvoir en rire avec mes petits enfants

 
Lire la suite...

from manunkind

(brainbody stillstatic)

words muted, sounds unmoving

not-I,a plurality of frayed, out of f o c us synapses

synopsis of a

restless

isolated

cognitive assemblage(am I an I? my phone computer useless working environment streets of this city the pages by mircea cărtărescu embrac.ing.ed (by)my perceptionthinking are me:chanical digital flesh parts of my malfunctioning de vivre which stands here:watching m(ultiplem)e

notcreate

 
Lire la suite...