۴۹- دوستی
تا زمانی که رابطهی دوستی به خطر نیفتاده، دقیقا نمیتوان فهمید که آن رابطه از هر چیزی در دنیا ارزشمندتر است.
دقیقا پس از بحران، یا دستکم فرض میکنم که بحران را کم و بیش گذرانده باشم، متوجه میشوم که زیر پایم خالی شده است.
تا زمانی که رابطهی دوستی به خطر نیفتاده، دقیقا نمیتوان فهمید که آن رابطه از هر چیزی در دنیا ارزشمندتر است.
دقیقا پس از بحران، یا دستکم فرض میکنم که بحران را کم و بیش گذرانده باشم، متوجه میشوم که زیر پایم خالی شده است.
دیروز مدتی طولانی در حال شستوشوی ظرفها بودم. اطرافیانم معتقدند که این دست کارها میتواند نوعی مدیتیشن باشد. بیراه هم نمیگفتند در طول این کار آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه نشدم چه زمانی تمام شدند.
و در آن میان نکتهی درخشانی در ذهنم شکل گرفت.
جلسهی گذشتهی رواندرمانی
نکتهی این گفتوگو بود که برایم روشن شد. من متوجه شدم تمام دورهی رواندرمانی سر کلاس اشتباهی نشسته بودم. تو گویی انتظار داشتم یک دورهی فلسفهی زندگی برگزار شود و بیاموزم که چطور در زندگی برنده شوم و پس از دریافت گواهینامهی آن در زندگی استخدام شوم.
اما خود زندگی یک مدرسهی بزرگ و مجهز است. همزمان میآموزیم و پیش میرویم. همین گزارهی ساده و تکراری، بسیار دشوارفهم بود.
هیچ مشکلی وجود ندارد که راه حلی از پیش موجود داشته باشد که بتوان آن را در جایی آموخت. این خلاقانهترین روش آموزاندن است. همهی آنچه برای زیستن لازم است، خلاقیت است.
سالها پیش در نوجوانی، آدمهای افسرده را میدیدم و خودم چنان سرشار از زندگی بودم که گمان میکردم میتوانم دنیایشان را زیر و زبر کنم. اما آنها کوچکترین تمایلی به چنین توجهی نداشتند. هرگز نمیتوانستم درک کنم که دقیقا با چه چیزی دستوپنجه نرم میکنند. وضعیتشان بسیار مبهم بود. در فیلمها میدیدم آنها که افسرده اند، خانهشان بیشباهت به زبالهدانی نیست. ظرفهای غذا همه جا به چشم میخورد، خودشان یا الکلی میشوند یا مدام خواب اند. گمان میکردم این صحنهها تنها برای تاکید به وضعیت اندوهبار آن شخص است، و هرگز کسی در واقعیت به چنین وضعی دچار نمیشود.
من هرگز آدمهای افسرده را درک نکردم. حتا اکنون نیز نمیتوانم به کسی که افسرده میشود بگویم درکش میکنم. با اینکه خودم دردناکترین روزهایم را میگذرانم، نمیتوانم بگویم چه حالی دارم. اگر کسی از من بخواهد تا برای او توضیح دهم که چه در سرم میگذرد، در بهترین حالت پوزخند میزنم.
حتا نمیتوانم دقیقا بگویم شروعش چه زمانی بود. احتمالا حدود دوسال پیش نشانههایی بیرون آمد و کمکم تبدیل به یک نسخهی منحصربهفرد از آن شخصیتهای غمانگیز و شلخته شدم. آدمهایی هم میآیند و میروند و دقیقا همان شور زندگی را دارند. اما من دیگر به هیچ بنیبشری اعتماد ندارم. بهنحوی باید دستبهسرشان کنم.
مگر نگهداری از گلی پژمرده او را برمیگرداند؟
وقتی مردم را میبیند که در صف نانوایی ایستاده اند، در پارکها ورزش میکنند، برای مراسمی تدارک میبینند، زوجی که دست یکدیگر را گرفته اند، از خودش میپرسد چگونه ممکن است به زندگی روزمره ادامه داد؟ چرا مردم ظاهرا بهسادگی اینکار را انجام میدهند؟ بعد میکوشد خودش را در میان آنها تصور کند. به نظر میرسد او نیز کارهای روزمره را به سادگی انجام میدهد. حتا گاهی چنان آسودهخاطر به نظر میرسد که اگر بگوید تصمیم خرید نان دستکم سه ساعت زمان میبرد، اغراقآمیز است.
چنین نیست که از عمد چیزی را نخواهد. اصلا مگر آمدنش با قصد و نیتی بود که ادامهدادنش را قصدی باشد. با این حال چیزی نمیخواهد. البته زمانی که بیتا از او پرسید: تو چه میخواهی؟ کمی لبش را گزید. کسی در خانه نبود اما چشمانش را به اطراف گرداند که مبادا کسی در آنجا صدایش را بشنود. بعد چشمانش از شوری اشک سوخت و آخر صدای گرفته و آهستهای گفت: نمی...دونم.
با همه اینها گاهی حس میکنم تنهایی برایش خطرناک است. گاهی حال و روز غمانگیزی دارد. حواسش خیلی پرت میشود. وارد اتاق یا آشپزخانه میشود اما نمیداند چرا. مجبور است همه چیز را جایی یادداشت کند که فراموش نکند، اما فراموش میکند کاغذهای یادداشت را نگاه بیندازد.
درب فلاسک را با صدای قژقژی بست و زیر لب غر میزد: اصلا منو نمیبینه. نمیدونم از عمده یا مدلش اینجوریه!
بعد فلاسک را عقبتر گذاشت و یادش افتاد که در همهی زندگی نامرئی بوده است. نه پدر و مادرش، نه دوستانش در مدرسه و نه حتا معلمانش، با اینکه همیشه در میان سه نفر اول کلاس بود، او را نمیدیدند.
حالم چطور است؟ باید بگویم عادی است. اما عادی نیست، کمی پایینتر از عادی است. غمگین نیستم. غم پایین نیست. در واقع هر تجربهای از احساسات بالا است. عادی یعنی مرض بیحسی و کمی پایینتر یعنی خوگرفتن به آن.
نمیتوانم بگویم حالم چطور است چون حال خاصی ندارم، نه حتا اضطراب. امروز نسیم بهاری را روی پوست تنم، لابهلای موها و صورتم حس میکردم و دنبال آن لذت خاص میگشتم، نبود. به نظر عجیب بود.
آن شب همه چیز تغییر کرد. البته شبهای آن-چنانی بسیاری چیزها را درون من دگرگون کردند. حتا شمارشان از انگشتان دستم بیرون است. اما همهشان یک نقطه مشترک دارند: یک نفر میرود؛ آن یک نفر یا من ام یا دیگری. البته من معمولا همینطور بیجهت نمیروم، یا هیچکس بیجهت نمیرود. اما وقتی کسی به من میگوید برو، کمی سرم را به پهلو خم میکنم، خیره میشوم و راهم را میکشم. میتوانم برای ماندن اصرار کنم، اما آن لحظهی خاص فقط فرمان رفتن صادر میشود. همچنین هیچ تلاشی هم برای ماندن دیگری نمیکنم. مثل تلاش برای نگهداشتن کسی که مرده، بیفایده است. کسی که میخواهد برود، برای من مرده و خدا میداند چقدر غمانگیز است اما کاری از من ساخته نیست. به سوگ مینشینم.
پیشتر به خودم خرده میگرفتم که چرا در آن زمان خاص و در آن رفتنِ خاص گیر افتاده ام، بعد جایی خواندم که ویتگنشتاین گفته که فیلسوفان کند میاندیشند. وقتی آن جمله را خواندم، راست نشستم، گلویم را صاف کردم و ابرویی بالا انداختم و فکر کردم: خب پس من مانند یک فیلسوف رفتار میکنم.
کند بیاندیشید، جای دوری نمیرود.
من نمیتوانم از تجربههایم دست بکشم. دوست ندارم لحظاتم را از جادو پاک کنم و علت همه چیز را بیابم، اما آدم نمیتواند بیخیال کندن زخمهای خشکشده بشود، هرقدر هم که گوشزد کنند که ممکن است جایش بماند. بگویید: خب بماند. اینها یادگارهای ارزشمندی هستند.
دربارهی آن رفتن خاص، دیگر همه عالم و آدم میدانند که مرگ مادرم را میگویم. مادرمردهشدن کوچک نیست. اگر کسی مادر دارد که او را بزرگ کرده و سالها با او بوده، حتا اگر صرفا برچسب مادر داشته باشد، رفتنش غریب است.
سرپرست، تنها آدمی است که با او خاطره بسیار داریم. مانند جعبه سیاه زندگی ماست. به تعبیر دیگری، وجودمان درهم تنیده است.چیزهای خوب و بدش را در ما کاشته است.
وقتی میمیرد و او را دفن میکنیم، بخش بزرگی از وجودمان را دفن میکنیم. میتوان گفت ما هم به سوگ دوری او، و هم به سوگ خودمان مینشینیم. آن حفرهی خالی که کوچک هم نیست، هرگز پر نمیشود یا بهتر است نشود! تنها یاد میگیرم که چگونه با این حفره بزیم.
پس از آن هرکس میرود، یا دقیقتر بگویم، میمیرد، آن حفرهها چیز چندان نویی نیستند. دردش آشناست و آشنا خوب است یا در بدترین حالت، تحملپذیر است.
از تاکسی پیاده شد. شلخته به نظر میرسید. شال سرش افتاده بود. دکمههای مانتوی بلندش باز بود و باد آن را به هوا میبرد. یک کیسهی بزرگ کتاب و کیف دستی قهوهای در یک دست و باقی کرایه تاکسی و گوشیاش نیز در دست دیگرش بود.
سرش گیج میرفت. چند لحظه ایستاد و سپس با عجله از خیابان رد شد. به خودش نگاهی انداخت و فکر کرد که شلخته به نظر میرسد. به آن طرف خیابان که رسید بلافاصله دستش را درون کیف شلوغش کرد و دنبال پاکت سیگارش میگشت.
تند قدم برمیداشت. و همزمان سیگارش را در باد روشن میکرد. پک اول سیگار، کار خودش را میکند.
هنوز گیج و منگ بود. با خودش میگفت: وقتی قراره تنها بمیرم، خب بذار با سرطان ریه بمیرم. چه فرقی میکنه.
انگار به کسی جواب پس میداد: سیگار کشیدن من دلیلی نداره، علت چرا.
جملهی بعدی چنان سهمگین بود که قدمهایش آرام شد. اطرافش را نگاه کرد. باد موهایش را میکاوید.
من به خودم آسیب میزنم و میدانم که چنین میکنم. من بابت چیزی خودم را تنبیه میکنم!
از نوک انگشتان پا شروع میشود. بالا میآید، ساق پا و رانها همه بیحس میشوند. به کمرم که میرسند احساس عجیب و خوشایندی دارد. گویی از تخت فاصله دارم. پوستم چیز مشخصی را حس نمیکند. بعد هم کمرم بیحس میشود و سپس شکم و پستانهایم و آخر سر، گردن و پوست سرم آرام میگیرد. لَخت و بیحرکت در جای خود میمانم. دوست داشتم تا ابد ادامه میداشت. یا شاید دقیقا به قلبم سرایت میکرد و آن تنها تلاش منظم زندگی را آرام میکرد.
پاها را درون شکمم میکشم و انگشتانم را میان موهایم میبرم. گویی دنبال چیزی میگردم. بعد خاطرهی آن نوازش خاص را در ذهنم پخش میکنم. دقیقا آن حس را ندارد. دستان او بزرگتر و گرمتر است. شلختهتر نوازش میکند. خاطرهی کوتاهی است زیرا من بلافاصله همانطور خوابم برده بود.
سپس انشتانم را رو شانه و گردنم میکشم. پایینتر میآیم. پوست نرمی دارم. از خودم میپرسم: او نیز متوجه شده بود؟ و خاطره را مرور میکنم. حس ناخنهایش را نیز بهدقت به یاد دارم. هرگز کلامی وجود نداشت و این خاطرههایم را بینظیر میکند.
بوسه؟ گمان میکنم تنها یک بوسه وجود داشت. آری تنها یک بوسه بود.
و تنها یک عبارت محبتآمیز گفت، آن هم در خواب و بیداری. بعید میدانم خودش به یاد آورد زیرا هرگز دیگر چیزی نشنیدم.
اما وعدههای غذایی بسیاری داشتیم. حتا در کوتاهترین دیدارها نیز چیزی میخوردیم یا مینوشیدیم. سلیقهی او بهتر بود.
هربار میدانستم این دقیقا همان حسی است که باید در کنار کسی داشت. آسوده و سبک بودم.