من هم از روز اول اعتراضات تا همین الان فکرم درگیره. قاعدتا نه صاحبنظرم و نه سوادشو دارم. فقط از جایی که وایسادم حرف میزنم که چیزی گفته باشم و نقد بشم. چون به گفتوگو با همهی دشواریش باور دارم.
این نوشتهی زیادی طولانی هم نظر الانمه و هیچ دلیلی نداره اگر اشتباه باشه، پاش وایستم.
(زبان و نگارش درستی نداره چون فرصت ندارم و اگر بخاطر ویرایش، ارسال پست رو عقب بندازم، شجاعتم رو برای ابرازش از دست میدم.)
-
رفیقم دیروز اشاره کرد که توده مردم با این همه مشغله چجور وقت کنه منابعی جز اینستاگرام و ماهواره دنبال کنه.
خب قاعدتا من صددرصد باهاش موافقم. اساسا آگاهی مث قرص نیست که ببلعیم و یه چراغ توی مغزمون روشن بشه. آگاهی زمانبره و در تصور من، بسیار اجتماعیه به این معنی که نمیشه چپید توی اتاق و کتاب خوند و آگاه شد. اصا بخاطر همین فیلسوفا رو به تحقیر برج عاج نشین خطاب میکنن که بیراه هم نیست.
یعنی تازه کسی که فقط کتاب میخونه و هیچ تطابقی بین تجربه زیسته و مطالعاتش برقرار نمیکنه، انگار هیچ کار نکرده جز خوراک دادن به خودگندهپنداریش.
حالا حتا اگر کسی هم کتاب بخونه و هم کتابا رو زندگی کنه، سالهای سال طول میکشه تا فهمی نسبی از پیرامونش داشته باشه. به هر حال آزمون و خطای مطالعاتش در بستر تجربه نیازمنده زمان ه.
شاید بگیم که شنیدن تجربه دیگران هم میتونه در زمان صرفهجویی کنه، اما حتا شنیدن دقیق تجربه زیسته دیگران و چارچوببندیشون، نیازمند زمان ه.
حالا ادعای من اصا این نیس توده مردم برن کتاب بخونن، حتا اگر زمان کافی داشتن و هزار گرفتاری نداشتن (که نمیدونم خوندن این همه کتاب چه ضرورتی میداشت، چون ما کتاب میخونیم که زندگی بهتری داشته باشیم، اگر زندگیمون خیلی بهتر بود، که اصا مطالعه محل پرسشه)، بازهم منطقی نیس این شکل از مطالعهی جدی و هدفمند. خب حالا تنها چیزی که به ذهن من میرسه، گفتوگوست. اون هم نه به شکل مناظره، بلکه همین گفتوگوی روزمره، حتا توی تاکسی.
چیزی که منو عصبی میکنه اینه که همچنان اعتبار به جماعت وحشی و زورگوی طرفدار توحش داده میشه. صرفا چون ما ث ج.ا رفتار نمیکنیم و این آدما از روی بلاهتشون ما رو به همدلی با ج.ا متهم میکنن، ما میترسیم حرف بزنیم. این ادما رو که از نزدیک هم زیاد دیدم، معتقدند با «حرف چیزی درست نمیشه». این آدما دستپرورده دیکتاتوری ج.ا هستن.
بندگان خدا دست خودشون هم نیست، چون آگاهی منحطشون فردی نیست و برآمده از اجتماعه، اما به هر حال کسی که در دوره پرورش و محیط آموزش «شنیده نشده» و «حرف نزده» راهی جز سرکوب و انکار بلد نیست. اصلا ج.ا هرجایی گند زده، دستکم اونجا موفقه که یک مشت دیکتاتور پرورش داده، درست مثل خودش.
درست یک مشت بیمغز که انقلاب رو در صرف «شهیددادن» میبینه و نه چیزی که از دست میدیم و بهدست میاریم.
یه نوجوون با همه هیجاناتش نیاز به راهنمایی داره که به هیجانش مسیر بده. و آدم ناآگاه کجا میتونه هیجان رو هدایت کنه؟ حمایت حتا به لفظ از «بچههای دهه هشتادی» جز بهخطر انداختن جونشون چیزی نیست.
نوجوونایی که اگر چه به لطف امکانات بیشتر، زودتر آگاه میشن، اما ما چندتا منبع موثق از همین اعتراضات بعد از انقلاب داریم براشون؟ چه درسی از قیامای گذشته گرفتیم که حالا اینا رو انداختیم جلو؟ شهادت به چه قیمت؟ درباره جان آدم حرف میزنیم، منبع استعداد و شور زندگی. چیزی که ما ازش تهی شدیم و حالا داریم از بچههای خودمون هم میگیریم.
با اینکه دوس ندارم کشتهشدن آدمها و فهمیدن اینکه «خب این هم راهش نبود» رو به «چند درس تاریخی» تقلیل بدم، چون هزینه سنگینی برای «چند درس تاریخی»ه، و ماشالا برای ما که اصا حافظه و ثبت و ضبط درستی نداریم، چون آدما هنوز فکر میکنن «حرف زدن درباره تاریخ بیهوده است» (!)، اما متاسفانه اینا همه درسای پرهزینهی تاریخیه.
اینکه خب حالا اینکارو نکنیم، پس «چه باید کرد؟» هم من نمیدونم. هیچکس نمیدونه. اما خب یه سری آدم هستن که میدونن ما پیش از انقلاب و برای انقلاب نیازمند سازماندهی هستیم. آقا/خانم جنگ سازماندهی میخواد! آخه آدم عاقل با سینه برهنه میره جلو گلوله؟!
هرچند به فهم من، ما اصا فهمی از «آزادی» نداریم که بخوایم براش بجنگیم. آخه اول باید بهمون بگن که ستم چیه، آزادی چیه، بعد ما ببینیم چجوری میشه رسید بهش. تا وقتی تقریبا ندونیم مقصد کجاست، از کدوم راه بریم؟!
حالا خب البته کسی ممکنه از من ایراد بگیره که نه ما میدونیم! دیدیم غرب چه بوی خوبی میده. راستش این جماعت اگر منابعش اینستاگرام و ماهواره است که تکلیف معلومه. به من بگبد: لیلا گیر نده، فهم امری فردی نیست تا یادم نره نباید خشم بگیرم.
آخرش چی؟
همچنان معتقدم، تغییر نیازمند گفتوگو و مبارزه مسلحانه است. مبارزه مسلحانه مبتنی بر آگاهی و برنامه و سازماندهی گسترده. و آگاهی از راه گفتوگوی طولانی مدت و سینه-به-سینه کارسازه. این چیزیه که خودم زندگیش کردم. من بلد نبودم گفتوگو کنم. بلد نبودم بشنوم. الان هم ادعا نمیکنم بلدم اما وضعم بهتر شده.
برای من آگاهی از کتاب خوندن نمیاد، تاثیر حرفها زمانی هست که رابطه انسانی و عاطفی توی گفتوگو برقرار باشه. نمیگم منطق نیست اما آگاهی خشک و سرد نیست.
منظورم رو با مثال توضیح میدم:
فرض کنید من به کسی که طرفدار به هلاکت رسوندن طرفداران نظامه بگم: خشم نگیر، این راه مبارزه نیست.
خب طرف به من میگه: تو شکمت سیره، تو ستم ندیدی، اونا هم ما رو میکشن، باید شجاع بود، باید کار رو تموم کرد، تو نفست از جای گرم بلند میشه.
جز اینکه بهش توضیح بدم من هم مثل تو زندگی سختی دارم و دارم همین چیزی رو زندگی میکنم که تو، از کجا بفهمه که چیزی که به من نسبت میده غلطه؟ از کجا بدونه من هم خشم دارم اما میخوام طوری بهش مسیر بدم که بزنه به کاهدون؟
وقتی ج.ا در توجیه کارهاش (بخوانید ستم)، از بیمایهترین استدلالها استفاده میکنه، خب مخالفانش نیاز به تلاش زیادی برای سرهم کردن استدلال ندارن. تقریبا با کمترین فهمی از اتفاقات میشه مخالفت رو ابراز کرد. (منظور همین زدوخوردهای زیرپتوییه). یعنی اینکه ج.ا چنان در عرصه نظر ناچیز و سطحیه که مخالفانش هم نیاز به هوش و نبوغی برای کوبیدنش (در عرصه نظر) ندارن. (مکالمههای توی تاکسی رو درنظر بگیرید).
خب میمونه در عمل که این حرف: «اونا از ما کشتن، ما ازونا» بیان دیگهای از قانون جنگله (صد رحمت به جنگل).
دفاع رو میفهمم، جنگ رو هم میفهمم، ولی مقابله به مثل این جوری رو نمیفهمم. مگه علت ج.ا برای کشتن ما چیه؟!
ما منافع اونا رو به خطر میندازیم، اونا هم با سرکوب از خودشون دفاع میکنن.
وقتی میگیم «منافع» منظور امری حیاتی ه. بچههای ما برای منافعشون جون دادن. ج.ا هم با فهم بیچیز خودش، منافعی در نظر گرفته که حاضره بخاطرش آدم بکشه.
(موجوداتی بین م زندگی میکنن که بخاطر «آبرو» سر آدمیزاد رو با داس میبُرن. آبرو هم منفعته، دیگه شما حساب کنید هر چیزی میتونه منفعت باشه).