نویساک

گذشته را به یاد نمی‌آورد. ظاهرا با این مسئله درگیری خاصی ندارد. مانند اینکه شما یک فیلم را پخش می‌کنید و انتظار ندارید کارگردان سیرتاپیاز زندگی شخصیت‌های داستان را برای شما بگوید. شما به هر حال حوصله به خرج می‌دهید و خودتان می‌کوشید از میان نشانه‌ها هر شخصیتی را بشناسید، در لحظه.

شاید به همین خاطر چنین جدی در لحظه زندگی می‌کند. هر روز که بیدار می‌شود احساس نمی‌کند امروز ادامه‌ی دیروز است یا فردایی در کار است. با سرخوشی نگران‌کننده‌ای لحظاتش را می‌گذراند. اگر کسی خاطره‌ای از گذشته برایش تعریف کند، تعجب می‌کند، به فکر فرو می‌رود و زمزمه می‌کند: هنوز این فیلم رو ندیدم چون چیزایی که میگی اصلا یادم نیست.

حالا که می‌داند حافظه‌اش مالی نیست، کمتر می‌کوشد خاطره بسازد. بیشتر چیزها را یادداشت می‌کند. اما می‌داند که نمی‌توان آدم‌ها را یادداشت کرد. دست‌کم اسم‌هایی که یادداشت کرده، در ذهنش مابه‌ازایی ندارند. پس کمتر به آنها نزدیک می‌شود. به جای آن، آدم‌ها را در خیال خودش می‌بافد.

گاهی بی‌هوا خاطره‌ای بالا می‌آید. کمی لبخند می‌زند. در آن خاطره غرق می‌شود. می‌کوشد آن را به چنگ آورد، مثل تلاشش برای گرفتن پرتوهای نور آفتاب. درنهایت خسته و اخمو، اشکش سرازیر می‌شود.

و جایی در عمق ذهنش می‌شنود که «واسه همینه می‌گم نباید برگردی به گذشته!»

هرکسی به چیزی حساسیت دارد. هر کسی به نحوی بیمار می‌شود.

من نیز به خاطره حساسم. انگاری که می‌کوشم در یک دم، در دو مکان باشم. آن احساس انسجامی که در لحظه وجود دارد تهدید می‌شود. نمی‌توانم به گذشته بیاندیشم. و آینده نیز، چرا که من در آینده حضور ندارم. زمان برای من رو به جلو نیست. زمان برای من لحظه است. اکنون که این کلمات را می‌نویسم. در لحظه‌ی بعد مکث می‌کنم تا به جمله‌ی بعدی بیاندیشم. هرگز جمله‌های از پیش آماده ندارم.

زندگی درلحظه همان اندازه آرام‌بخش است که ملال‌آور. اکنون مکثی طولانی و متوجه می‌شوم جمله‌ی دیگری وجود ندارد.

پایان

به مناسبت آغاز ۳۰امین چرخش دور خورشید.

Read more...

فقط فرش را پهن کرده بود و نیمه برهنه روی آن دراز کشیده بود. پرتوی نوری که از لابه‌لای ساختمان‌ها راهش را باز کرده بود، خودش را مستقیم رو صورت و شانه‌ی چپ او انداخته بود. لبخند می‌زد. همه‌ی حواسش به آن قسمت از بدنش بود که با نور آفتاب گرم می‌شد. مدتی چنین گذشت. نمی‌توانستم چیزی بگویم و حواسش را پرت کنم پس به تماشایش نشسته بودم. سکوت را شکست و گفت: نمی‌تونم از این وضع دل بکنم. به این نور نیاز دارم. -میدونم، راحت باش. سرش را به طرف من گردانید و خنده شیطنت‌آمیزی کرد. مدتها بود که این همه شاداب نبود. حتا زمانی که در خانه‌ی مادریش بسیار بیشتر از این آفتاب میدید. +چاییم خوبه؟ -سرد شده ولی آره انگار اینجا همه چیز فرق داره. +دیگه نمی‌ترسم. اخم کرد. به یادش آمد چند روز گذشته چه ترس عجیبی از مرگ داشت. لحظه‌ای نبود که در انتظار سناریوی مرگ‌آفرین نباشد. -هنوز بهم نگفتی چی شد که نمی‌ترسی. نور آفتاب از آخرین بخش پوستش عبور کرده بود. حالتی نیمه‌هوشیار داشت و به سختی نشست. +یادت میاد حدودا یازده سال پیش رو؟ -از خودت بهتر یادمه. +یادته مدتها، شاید یک سال داشتم خواب میدیدم که یه آدمایی میخوان من رو بکشن و من نه میتونستم پنهان بشم و نه فرار کنم. نزدیک کنکورم بود. اوضاع خونه رو یادته؟ -خیلی خوب یادمه. دوباره ولو شد و دستش را زیر سرش گذاشت. چهره‌اش طوری بود که گویی کاملا در خاطرات ان روزها غرق شده است اما من می‌دانم که تنها چیزهایی که به یاد می‌آورد، تصویر مبهمی از آخرین کابوسش بود که در آن کشته شد، تصویر مبهمی از مادر بیمارش روی تخت، و چهره‌ی گریان خواهرش پس از شنیدن چیزهایی ناجور. +من که چیز زیادی یادم نمیاد. بی‌تا میگه اون اتفاقات درست زمانی که دارم وارد یه مرحله جدی از استقلال میشم، یه جوری روانمو نشونه گرفته بودن که برام به مرگ تعبیر شدن. -اون از کجا میدونست؟ +نمیدونست، من وقتی داشتم از پنیک‌های اخیرم میگفتم، یهو یادم اومد. وقتی پرسید چرا «مرگ و کشته شدن»؟ یادم اومد این وضعیت توی نوجوونیم تکرار شده بود، اما توی خوابام. بعد از اون، استقلال و مرگ برام با هم تداعی می‌شدن. الان بهتر شدم.

دوباره نشست. با صدایی که از بغض و شور می‌لرزید ادامه داد: بذار اینجوری بگم، بی‌تا گفت ادما دو دسته اند: اونایی که میگن چون یه شیرینی خوشمزه آخرش تموم میشه، هرگز نمیخورنش و فقط نگرانن که تموم میشه و اونایی که می‌ترسن یه وقت واسه خوردن شیرینی دیر بشه پس بی‌درنگ می‌خورنش.

دستهایش را در هوا تکان میداد و زمزمه کرد: در لحظه زندگی کن و اینا. ولی من که قانع شدم.

دستش را به سوی برگهای گلدان برد و به بازی گرفتشان. +مرگ به معنی از دست‌دادنه. من نمیخوام چیزی رو از دست بدم. بخصوص الان...

بغضش را خورد و زمزمه کرد: حس می‌کنم تازه دارم نفس می‌کشم، با همه وجودم.

هیچ پاسخ درخوری نداشتم. نمی‌دانم چای گس بود یا صحبت‌های او. به صندلی تکیه دادم و خیره نگاهش می‌کردم. شانه‌ی چپش جوانه‌ می‌زد.

من هم از روز اول اعتراضات تا همین الان فکرم درگیره. قاعدتا نه صاحب‌نظرم و نه سوادشو دارم. فقط از جایی که وایسادم حرف میزنم که چیزی گفته باشم و نقد بشم. چون به گفت‌وگو با همه‌ی دشواریش باور دارم. این نوشته‌ی زیادی طولانی هم نظر الانمه و هیچ دلیلی نداره اگر اشتباه باشه، پاش وایستم.

(زبان و نگارش درستی نداره چون فرصت ندارم و اگر بخاطر ویرایش، ارسال پست رو عقب بندازم، شجاعتم رو برای ابرازش از دست میدم.)

-

رفیقم دیروز اشاره کرد که توده مردم با این همه مشغله چجور وقت کنه منابعی جز اینستاگرام و ماهواره دنبال کنه. خب قاعدتا من صددرصد باهاش موافقم. اساسا آگاهی مث قرص نیست که ببلعیم و یه چراغ توی مغزمون روشن بشه. آگاهی زمان‌بره و در تصور من، بسیار اجتماعیه به این معنی که نمیشه چپید توی اتاق و کتاب خوند و آگاه شد. اصا بخاطر همین فیلسوفا رو به تحقیر برج عاج نشین خطاب می‌کنن که بی‌راه هم نیست. یعنی تازه کسی که فقط کتاب میخونه و هیچ تطابقی بین تجربه زیسته و مطالعاتش برقرار نمی‌کنه، انگار هیچ کار نکرده جز خوراک دادن به خودگنده‌پنداریش.

حالا حتا اگر کسی هم کتاب بخونه و هم کتابا رو زندگی کنه، سالهای سال طول میکشه تا فهمی نسبی از پیرامونش داشته باشه. به هر حال آزمون و خطای مطالعاتش در بستر تجربه نیازمنده زمان ه. شاید بگیم که شنیدن تجربه دیگران هم میتونه در زمان صرفه‌جویی کنه، اما حتا شنیدن دقیق تجربه زیسته دیگران و چارچوب‌بندیشون، نیازمند زمان ه. حالا ادعای من اصا این نیس توده مردم برن کتاب بخونن، حتا اگر زمان کافی داشتن و هزار گرفتاری نداشتن (که نمیدونم خوندن این همه کتاب چه ضرورتی میداشت، چون ما کتاب میخونیم که زندگی بهتری داشته باشیم، اگر زندگیمون خیلی بهتر بود، که اصا مطالعه محل پرسشه)، بازهم منطقی نیس این شکل از مطالعه‌ی جدی و هدفمند. خب حالا تنها چیزی که به ذهن من میرسه، گفت‌وگوست. اون هم نه به شکل مناظره، بلکه همین گفت‌وگوی روزمره، حتا توی تاکسی.

چیزی که منو عصبی میکنه اینه که همچنان اعتبار به جماعت وحشی و زورگوی طرفدار توحش داده میشه. صرفا چون ما ث ج.ا رفتار نمی‌کنیم و این آدما از روی بلاهتشون ما رو به همدلی با ج.ا متهم میکنن، ما میترسیم حرف بزنیم. این ادما رو که از نزدیک هم زیاد دیدم، معتقدند با «حرف چیزی درست نمیشه». این آدما دست‌پرورده دیکتاتوری ج.ا هستن. بندگان خدا دست خودشون هم نیست، چون آگاهی منحطشون فردی نیست و برآمده از اجتماعه، اما به هر حال کسی که در دوره پرورش و محیط آموزش «شنیده نشده» و «حرف نزده» راهی جز سرکوب و انکار بلد نیست. اصلا ج.ا هرجایی گند زده، دست‌کم اونجا موفقه که یک مشت دیکتاتور پرورش داده، درست مثل خودش. درست یک مشت بی‌مغز که انقلاب رو در صرف «شهیددادن» می‌بینه و نه چیزی که از دست میدیم و به‌دست میاریم. یه نوجوون با همه هیجاناتش نیاز به راهنمایی داره که به هیجانش مسیر بده. و آدم ناآگاه کجا می‌تونه هیجان رو هدایت کنه؟ حمایت حتا به لفظ از «بچه‌های دهه هشتادی» جز به‌خطر انداختن جونشون چیزی نیست. نوجوونایی که اگر چه به لطف امکانات بیشتر، زودتر آگاه میشن، اما ما چندتا منبع موثق از همین اعتراضات بعد از انقلاب داریم براشون؟ چه درسی از قیامای گذشته گرفتیم که حالا اینا رو انداختیم جلو؟ شهادت به چه قیمت؟ درباره جان آدم حرف میزنیم، منبع استعداد و شور زندگی. چیزی که ما ازش تهی شدیم و حالا داریم از بچه‌های خودمون هم می‌گیریم.

با اینکه دوس ندارم کشته‌شدن آدم‌ها و فهمیدن اینکه «خب این هم راهش نبود» رو به «چند درس تاریخی» تقلیل بدم، چون هزینه سنگینی برای «چند درس تاریخی»ه، و ماشالا برای ما که اصا حافظه و ثبت و ضبط درستی نداریم، چون آدما هنوز فکر میکنن «حرف زدن درباره تاریخ بیهوده است» (!)، اما متاسفانه اینا همه درسای پرهزینه‌ی تاریخیه.

اینکه خب حالا اینکارو نکنیم، پس «چه باید کرد؟» هم من نمی‌دونم. هیچکس نمیدونه. اما خب یه سری آدم هستن که می‌دونن ما پیش از انقلاب و برای انقلاب نیازمند سازماندهی هستیم. آقا/خانم جنگ سازماندهی می‌خواد! آخه آدم عاقل با سینه برهنه میره جلو گلوله؟!

هرچند به فهم من، ما اصا فهمی از «آزادی» نداریم که بخوایم براش بجنگیم. آخه اول باید بهمون بگن که ستم چیه، آزادی چیه، بعد ما ببینیم چجوری میشه رسید بهش. تا وقتی تقریبا ندونیم مقصد کجاست، از کدوم راه بریم؟!

حالا خب البته کسی ممکنه از من ایراد بگیره که نه ما می‌دونیم! دیدیم غرب چه بوی خوبی میده. راستش این جماعت اگر منابعش اینستاگرام و ماهواره است که تکلیف معلومه. به من بگبد: لیلا گیر نده، فهم امری فردی نیست تا یادم نره نباید خشم بگیرم.

آخرش چی؟ همچنان معتقدم، تغییر نیازمند گفت‌وگو و مبارزه مسلحانه است. مبارزه مسلحانه مبتنی بر آگاهی و برنامه و سازماندهی گسترده. و آگاهی از راه گفت‌وگوی طولانی مدت و سینه-به-سینه کارسازه. این چیزیه که خودم زندگیش کردم. من بلد نبودم گفت‌وگو کنم. بلد نبودم بشنوم. الان هم ادعا نمی‌کنم بلدم اما وضعم بهتر شده.

برای من آگاهی از کتاب خوندن نمیاد، تاثیر حرفها زمانی هست که رابطه انسانی و عاطفی توی گفت‌وگو برقرار باشه. نمیگم منطق نیست اما آگاهی خشک و سرد نیست.

منظورم رو با مثال توضیح میدم: فرض کنید من به کسی که طرفدار به هلاکت رسوندن طرفداران نظامه بگم: خشم نگیر، این راه مبارزه نیست.

خب طرف به من میگه: تو شکمت سیره، تو ستم ندیدی، اونا هم ما رو میکشن، باید شجاع بود، باید کار رو تموم کرد، تو نفست از جای گرم بلند میشه.

جز اینکه بهش توضیح بدم من هم مثل تو زندگی سختی دارم و دارم همین چیزی رو زندگی میکنم که تو، از کجا بفهمه که چیزی که به من نسبت میده غلطه؟ از کجا بدونه من هم خشم دارم اما میخوام طوری بهش مسیر بدم که بزنه به کاه‌دون؟

وقتی ج.ا در توجیه کارهاش (بخوانید ستم)، از بی‌مایه‌ترین استدلال‌ها استفاده می‌کنه، خب مخالفانش نیاز به تلاش زیادی برای سرهم کردن استدلال ندارن. تقریبا با کمترین فهمی از اتفاقات میشه مخالفت رو ابراز کرد. (منظور همین زدوخوردهای زیرپتوییه). یعنی اینکه ج.ا چنان در عرصه نظر ناچیز و سطحیه که مخالفانش هم نیاز به هوش و نبوغی برای کوبیدنش (در عرصه نظر) ندارن. (مکالمه‌های توی تاکسی رو درنظر بگیرید).

خب میمونه در عمل که این حرف: «اونا از ما کشتن، ما ازونا» بیان دیگه‌ای از قانون جنگله (صد رحمت به جنگل). دفاع رو میفهمم، جنگ رو هم میفهمم، ولی مقابله به مثل این جوری رو نمیفهمم. مگه علت ج.ا برای کشتن ما چیه؟! ما منافع اونا رو به خطر میندازیم، اونا هم با سرکوب از خودشون دفاع میکنن.

وقتی میگیم «منافع» منظور امری حیاتی ه. بچه‌های ما برای منافعشون جون دادن. ج.ا هم با فهم بی‌چیز خودش، منافعی در نظر گرفته که حاضره بخاطرش آدم بکشه. (موجوداتی بین م زندگی می‌کنن که بخاطر «آبرو» سر آدمیزاد رو با داس می‌بُرن. آبرو هم منفعته، دیگه شما حساب کنید هر چیزی میتونه منفعت باشه).

هیچکس به تو افتخار نمی‌کند!

مثل نشستن پشت فرمان یک ماشین قراضه می‌ماند. فقط خودت می‌دانی قلق ماشین چیست. فقط خودت می‌توانی ماشین را کنترل کنی، یا شاید هم نتوانی. ماشین که به راه می‌افتد کسی نمی‌داند راندن آن ماشین چقدر مهارت می‌خواهد. فقط خودت می‌دانی و فقط خودت زحمت راندنش را به جان می‌خری. به همین دلیل کسی به تو افتخار نمی‌کند!

جان‌ت را کف دستت می‌گذاری و ماشین را به جاده می‌اندازی. بی‌‌آنکه بدانی چه در پیش رو است، پیش می‌روی. فقط خودت، تنهای تنها، می‌دانی که هر لحظه بهتر از قبل شده‌ای. هربار که کاپوت ماشین را باز می‌کنی و می‌بینی ماشین زندگیت را بهتر می‌شناسی. کسی به تو افتخار نمی‌کند، چون هیچکس نمی‌داند هربار که در گرما و سرمای کشنده توقف می‌کنی، برای اینکه دوباره به راه بیفتی، نقشه‌ی بهتری چیده ای. آنگاه، در یک لحظه، فقط خودت به خودت افتخار می‌کنی!

با دقت ظرف‌ می‌شست. تو گویی درحال انجام ماموریت مهمی است. انگار دارد جهان را نجات می‌دهد. اما عجیب آن که لبخند می‌زد. چیز مبهمی درباره‌ی آن لبخند وجود داشت. پرسیدم: اون لبخنده؟ حواسش پرت شد و پوزخند زد و پس از مکث کوتاهی گفت: شاید! + چرا شاید؟ – چون سوالتو نفهمیدم! + منظورم این بود به چی فکر میکنی؟! – اگر نخوام طفره برم. به قوی بودن، امید داشتن و زندگی فکر می‌کردم. ولی اینا لبخند نداره. میدونستی اینا وجود ندارن؟ همیشه دوست دارد اول غافلگیرم کند. که حتا یک بله و خیر ساده هم نتوان گفت. گمان می‌کند گیج‌کردن مخاطب بامزه است، اما به نظر من آزارنده است. – باشه باشه. —میخندد. مثلا منو ببین. من همیشه ضعیفم و آرزوی قوی بودن رو دارم. حتا اگر همه بهم بگن قوی هستی، خودم میدونم که ضعیفم. من سرخورده ام و امید؟ یه چیزیه که فقط وقتی همه چی سیاهه لازمش داریم. + و زندگی؟ – فقط وقتی با مرگ روبه‌رو بشی معنا داره! + پس اون حالت لبات لبخند نبود؟ – نمیدونم. خیلی وضعیت بحرانیه. میدونی آدمای افسرده‌ای که دارن سعی می‌کنن بهتر بشن، خیلی وضعیت سختی دارن. اونا یه خاطره مبهمی از گذشته‌ی شاد خودشون دارن. و منتظرن دوباره برگرده. توی هر لحظه‌ای که شبیه لحظه‌های شاده، دنبالش می‌گردن. و اگر نتونن دوباره حسش کنن، فکر میکنن توی بهترشدن شکست خوردن. میدونی چی میگم؟ وقتی که یه غذای خوشمزه میخورن، یا یه رابطه جنسی باکیفیت دارن، منتظرن ببینن بعدش چه حسی دارن. آیا اون میل به بهترشدن رو حس می‌کنن یا نه؟ این نقطه خیلی حساسه. چون می‌ترسن حسش نکنن و باز توی سیاهی فرو برن. و احتمالا حسش نکنن. ولی نکته اینه دقیقا همینجا باید مقاومت کنن. می‌فهمی؟

  • داری مقاومت می‌کنی؟
  • آره. دارم ظرف می‌شورم!

صدای جیرجیرک‌ها نزدیک است. گویی دقیقا پشت پنجره باشند. پنجره نیز باز است و نسیم خنکی می‌وزد. کمال برای قدوقواره‌ی آدمیزادی من همین است.

به سقف خیره می‌شوم و می‌کوشم آسمان بالای سرم را تخیل کنم. لابد ماه کامل است و درخشان.

در میان گیرودار زندگی روزمره از چیزهای کوچک لذت می‌برم. از بوی خوش مرطوب‌کننده، قهوه‌ی نه چندان مرغوبی که دم می‌کنم، موهای شانه‌شده که حالا گردنم را می‌پوشانند، چند دقیقه گفت‌وگو با رفیق شفیقم ح، آهنگی که موقع کار پخش می‌شود، نور آفتاب هنگام پهن کردن لباس‌ها، چای زنجبیل تیره، آزادی‌م به هنگام کشیدن سیگار (و نه خود سیگارکشیدن)، خلوت آخر شبم برای تماشای فیلم.

زندگی اصلا ظرفیت چیزی بیش از این را ندارد. نمی‌توان چیز دیگری خواست. گاهی حس می‌کنم نمی‌توان از این خوش‌بخت‌تر بود.

به گلها آب میدادم و به ذهنم رسید: همیشه همه اینها دقیقا جلوی چشمهایم بود، دقیقا همینجا.

با اینحال می‌ترسم، ترس از دست دادن. ترس از دست دادن اینها مرا وا میدارد تا بیشتر به چیزهای کوچک روزمره دقت کنم.

روزی میاید که نمی‌توانم خوب قدم بزنم، روزی که موهایم می‌ریزد، بینایی‌م کم شود، و روزی که تنهاتر شوم. ترس از دست‌دادن مرا وامیدارد با ولع به زندگی چنگ بیاندازم. به هر چیز کوچک و پیش‌پا افتاده خیره شوم. شگفت‌زده شوم.

در طول روز، بیشترین زمان را با خودم می‌گذرانم. البته شاید گمان کنید، هر کسی همینطور است. به هر حال ما همیشه خودمان هستیم. اما چنین نیست.

بیشتر بخوانید...

صورتش خیس اشک بود. مثل یک جانور زخمی به خود می‌پیچید. هزاران جمله‌ی ناقص از ذهن رنجورش می‌گذشت. هق هق گریه سر می‌داد و همزمان موهای سرش را با اشک‌ها به عقب می‌راند. مثل مادری بر بالین کودک تب‌دارش، خودش را می‌پایید. گریه‌اش که بند آمد، چشمانش را باز کرد، همه چیز تار بود. اشک چشمانش را می‌سوزاند. سرش را به پهلو چرخاند. پرسیدم: کِی شروع می‌کنی؟ گفت: نمی‌دونم. خیلی کارا باید انجام قبلش. پرسیدم: می‌خوای از نوشتن شروع کنی؟ ... من هر کاری می‌کنم که نجاتت بدم لیلا. ... حتا اگر مرگ باشه.

سپس، نوشت.

از آشنایی من با رشته‌ی فلسفه و شاگردی آن مدت کوتاهی می‌گذرد. اما از میان همه‌ی پرسش‌های بنیادین پرسیدنی، پرتکرارترین و پیش‌پاافتاده‌ترین پرسش این است: چرا فلسفه؟

این پرسش همانقدر برای من غیرقابل درک است که پاسخ من به این پرسش برای دیگران: چرا فلسفه نه؟

Read more...