مونولوگ چارتار
پردهٔ اول
بازیگر با لباسی از آب چشم، از ابری سیاه به پایین میبارد. صدای باران. در ناودانی زنگ زده فرو میرود و میریزد روی صحنه. در پس زمینه خدا نشسته شبیه به داوود پیامبر در وقت آهنگری و دارد آهن میبافد. صحنه تاریک میشود. نور روی بازیگر قفل شده و او شروع میکند:
زندگی کردن فعل عجیبی است. آدمیزاد از سیاهی زِهدان با چه مشقّت و دردی بیرون میآید رنج بیشمار و بیحساب میکشد. تا روزی دوباره با چه مشقّت و دردی برود در سیاهیِ گور. حالا خبری باشد از آنجا به بعدش یا نباشد تا به خیال خودش جاودانه شود، نمیدانم.
نشسته در آب چشم، ادامه میدهد:
فعل عجیبی است که رنجِ رشد و درد روده و دندان و ملاج را پشت سر بگذارد برسد به دردهای عمیق تر از ترکهٔ معلّم و تیر دشمن و غم نان و نگرانی اولاد و عائله.
یا اصلا بختش کج بیافتد کلهاش بوی قرمه سبزی بگیرد. تصوّر کنید چه رنگ پریدهای بشود از درد جامعه و ظلم ستمگر و پاندمی و شیخ و شاه و اوین و کوفت و زهرمار.
بعد با چه مصیبتها که جان سالمی نصف و نیمه کوفته و خسته و خرد به در برد، بعد از سالی ماهی چندتا شمع بیشتر روی کیکش فوت کند دوباره چرخهٔ مریضِ معکوس را سر بگیرد مستهلک شود. آخرِ سر هم یکی از مرض قند، گاهی چربی، آن یکی تصادف، این یکی مغز و قلب و کلیه و روده و خلاصه با تنوع بسیار شگفتی(!) به خط پایان برسد.
برمیخیزد و آب چشم خون میشود و پایین میریزد. و ادامه میدهد:
ابناءِ فلک زدهٔ آدم اینطور برسد به خط پایان که چه شود؟ که بگیرند و روی سر و کول ببرند؟ روی دست خاطرخواهان؟ برود عیش و نوش و جشنِ پایان و سیگارِ برگ و شامپاین؟
نه... تازه بعد از سه بار زمین گذاشتنِ هول هولکی برسد به گور تنگی که شاید در آن حفره جا نشود و متولّیِ غم زده که حالا شاید پسرش باشد یا دامادش یا کس و کار دیگر، مدام بالاپایین کند، روی دست، یک وَر، آن وَر، بخواباند، زیر سرش خاکبالش بسازد، شانهاش را با اکراهی شَرم زده تکان بدهد، بعد بیایند مشتی کار بکنند و چیزی بخوانند و بعد... همین دیگر. بعدی نیست انگار.
اگر باشد هم با حسابی سر انگشتی که من کردهام، برای نود و نُه و نُه دَهُمِ درصدشان اوضاعِ سیخ داغ و قیر و قیف و عقده گشاییهای عجیبی براه است.
به اجبار آوردهاند، بیانتخاب حکم کردهاند به خطوط قرمز مویی و متقاطع و پرتعداد، همان سَبک و قِسمِ موتورسواریِ برازجانی ولی در تراکمی شبیه به میدان تایمز نیویورک. اصلاً هم حرف حساب حالیشان نیست انگار که هر کار کنی یک جایی بالاخره از این همه خط خطیِ قرمزِ دیوانهوار میزنی بیرون.
آدم، یقین اگر برگردد در همان لحظهای که دارند جا سازش میکنند در گور، میبیند چه رَوَند و آمد و شدِ تباه و بیمنطقی بود. چه روال غلطی بود.
صدای رعد ناگهان از اطراف سالن بلند میشود و باران میبارد. تماشاگران نمایش، چتر به سر میگیرند. روی صحنهٔ نمایش ابراهیم شریف زاده ظاهر میشود و چگوری کهنه را مینوازد. بازیگر به میان مردم میآید و ادامه میدهد:
حقیقتاً بله، این زندگی کردن فعل عجیبی است. وقتی بیشتر عجیب میشود که میبینی با این همه نکبت و فگار، یک وَرِ قشنگ هم دارد که اصلاً و ابداً قابل چشم پوشی نیست. اینطور است که میآیی، عاشقت میشوند، بازی میکنی، توی شلوارت خرابکاری میکنی، بعد آدمتر میشوی خیال پردازی میکنی، در حدی که اگر اقتضای سن و سال جلویت را نگیرد با خیالات خودت چه غلطها که نمیکنی. بعد بادی نسیمی پس کلهات میزند عاشق میشوی، بقول همشهری ما «پسین گاهی ز بندر بار» میکنی، دوتا روی هم یکی میشوید. بعد اگر شانس بیاوری همین را تکثیر کنی در نسل و تخم و ترکهات، آدم باشی شَرَّت به مردم نرسد، حقیقتاً سرگذشتِ قشنگ و شیرین و پر از خنده و هیجانی خواهی داشت. اینها هم نباشد، همین که تو شعر و سینما و موسیقی و هنر و تاریخ و سفر و مردم را میبینی و میگویی چقدر قشنگ، چقدر لطیف، چقدر خوب، چقدر عمیق... با همین عجایب صنعت خلقت، آدمیزادی هستی که میگردد و میپوشد و به چیزهای مسخرهای دلخوش میشود که بیا و ببین. چیزهایی که شاید برای آن یکی هیچ باشد، ولی برای این یکی تمام جان و جهانش است. و این قشنگ است، و این کافی است.
بازیگر بر میگردد روی صحنه. ابراهیم شریف زاده و خدا پشت ابرهای سیاه محو میشوند. نور دوباره رویش قفل میشود. با همان لباس از جنس آب چشم ادامه میدهد:
حتی اگر آن طرف خبری نباشد، لبخند دختربچهات که از شادیِ هدیه تولد چشمانش برق میزند کافی است.
این نقطه، همین جا که کار به جان و جهانِ آدم میرسد، جایی است که میخواهم قصهای را شروع کنم. نقطهٔ ورود.
صدای چگور از دور میآید.
نامش «چارتار» است. همان چارتاری که مثلاً با سه تار بنوازند و یکی با تنبک جواب دهد. همان.
چارتاری که پیش درآمدش را در گوشهٔ بنداروز و طلحه زدند، رِنْگَش در حد فاصل برازجان و کنگان و دیّر و خورموج پر شتاب دوید و شب و روز یکی کرد، درآمدش بداههای شورانگیز بود در بوشهر. و در شیراز اوج گرفت. و در اوج تمام شد.
چگور ساکت میشود. صدای جیرجیرک جایش را میگیرد.
همان ساز چارتاری که سیم مشتاقش در صدرا گسست و دستهاش شکست، همانکه طنین بازمانده در کاسهٔ صدایش در جادّهٔ اَهرَم تَرَک برداشت. و صدایی دیگر نیامد.
چارتاری که مثل «خوزه آرکادیو بوئندیا» یا حتی آدمهای عجیبتر، چنان مبهوت و پرت، در هپروت خیره و ساکت شد که شبیهَش را احدالنّاسی هنوز جایی پیدا نکرده.
این قصهٔ یک ساز است. قصهٔ من. چارتار.
مشقّت اصلیام از آن حکایتی شروع شد که در خلالش دستهٔ سازم با آن همه پردهٔ کوک و خوش دست، ظهرِ داغِ مردادی در گورستان بُنداروز، همانطور که ظهرها روی دست میخوابید تا راحتتر نفس بکشد، روی دست در سایهٔ جمعیتی ایستاده بالای سرش، بینفس، مثل مُردهها خوابید تا رویش خاک بریزند. و ریختند.
و کاسهٔ سازم با یک کهکشان طنین خوش لحن و عاشقانه، هزار آوازِ خاموش شده، پسینِ بهاری در گورستان برازجان در جایی تنگ، با خندهای شکفته و لبهایی قشنگ، چشمانی باز، خوابید تا رویش خاک بریزند. و ریختند. سیمانش کردند.
همان روزی که انگار از آسمان خدا میکروفن را داد دست آن دیوانهٔ لاهوری تا بخواند:
صدا اکو میشود طنین بازیگر سالن را در هم میریزد.
«گمان مبر که به پایان رسید کار مغان، هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است!».
ابرهایی زرد شن میبارند. صحنه پر از شن میشود. قدیمی میشود. کویر.
اینها را گفتم که برسم به جان و جهانم. که شاید برای دیگران هیچ باشد. یا اصلا در گفته و شنفته در نیاید. یا هر چیز دیگر.
بازیگر روی صحنه آب میشود. بچهها میآیند آب بازی.
پایان پردهٔ اول.
پردهٔ دوم
بازیگر از آب شدگی برکشیده میشود. لباسی به رنگ بلوط سوخته، به عطر خاک و مزهٔ گل به تن دارد. خسته روی بافتههای آهن خدا مینشیند. خدا دارد هنوز گوشهای دور، آهن میبافد. صدای بافتن آهن. از آسمان هزار دست آویزان شده تا از زمین چیزی بگیرد و بالا ببرد. شروع میکند:
یوحنای رسول، همانکه رسولِ پسر خودخواندهٔ خدای هیچوقت نادیده و دست نیافته بود. یعنی رفیقِ شفیقِ عیسای ناصری از تپههای سرسبز ناصریه، در اوّلِ کتابِ خاطراتِ یکسالهاش با عیسی(که با نام بیمسمّای انجیل یوحنا از آن یاد میکنند) حرف شاعرانهای زده که هرچه بالا پایین کردم دیدم نمیتوانم برای گفتن این پرده به عنوان نقطهٔ شروع ازش چشم پوشی کنم.
یوحنا دقیقاً هزار و نهصد و نود و چهارسال پیش، چند روز بیشتر یا کمتر، حالا شاید شبی زیر نور ماه یا روزی زیر سایهٔ بیدی، وسط دشتی مینیمال، آسمانی آبی، تیغ آفتاب وحشی، کیارستمیوار، برداشته روی پوستی کاغذی برگی نوشته:
در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام، خودِ خدا بود؛ همان در آغاز با خدا بود. همه چیز به واسطۀ او پدید آمد، و از هرآنچه پدید آمد، هیچ چیز بدون او پدیدار نگشت. در او حیات بود و آن حیات، نور آدمیان بود. این نور در تاریکی میدرخشد و تاریکی آن را درنیافت.
بازیگر از بافتههای آشفتهٔ آهن پایین میآید و راه میرود:
این سرآغاز برای من به طرز عجیبی تمام سِیر و سیاحت و سفَرِ این زندگیِ پَرچَگینه و زشت و قشنگ را، که حالا به سیاهترین پیگمنت و موییترین مُحاق خودش رسیده، میشوید و سفید و تروتمیز میکند. و بُر میدهد. تا نفس بکشم.
صحنه تاریک میشود. نور در گوشهٔ تصویر روی مردی قفل میشود. سپید پوش، که اسب سیاهی بر دوش دارد. اسب باشکوه و بزرگ است با جهاز و یراق شکوهمند. اما مرد، پای اوست. صدای شکست هزار شیشه میآید. بازیگر زیر نور تند و زردی در گوشهای دیگر ادامه میدهد:
شاید جرأت میدهد. جرأت میدهد که حالا بگویم من همان نوزاد نَرمی هستم که با چشمانی درشت و سیاه، چرخان و غلتان، جایی در اتاقِ بیمارستانی در استان بوشهر، بین سالهای شصت و سه تا هفتاد، طی همین سالها، تن لختم را پیچیدند لای پارچهای و دادند بغل آرسول و ماهبیبی. بابا و مامانمان. من همان یک نوزادم. یک تار. که چهار نغمه ازش نواختهاند. اسم و رسمی نداشتم اول. شکلی نداشتم. به قول آقای شاملو «نوجی در آبکَندی» بودم. ولی در آغاز، همین کلام بودم. هَست شدن و روی زمینی شدنم کلام بود.
که اول چرخیدم در هوا و جفتپا، سریع تیز و فرز، مثل شمشیر فرود آمدم و سینهٔ سنگی را شکافتم و مرا حامد خواندند.
همان که نامش نشست روی لبهای مامان، نشستم روی تاریخِ مامان، تا «مامان حامد» بخوانند و تا روز آخر «مامان حامد» بماند.
من اولین نسخهٔ این چارتار بودم. که نشستم زانو به زانو کنار قلب بابا تا همراز و همسنگش باشم و همسنگرش. همان تفتیده جانی که تا لحظهٔ آخر با اضطراب و استیصال ماساژِ قلب بدهم، احیا کنم و او برنگردد. بعد بگذارمش توی دالانِ بیانتهای نعشکش. آن بافتهٔ آهن.
صدای ماشین نعشکش. گریستن هفتاد مرد:
که دالانِ آن ماشین زشت تا کیلومترها درازا در سیاهی کشیده شود و بابا را ببلعد. بافتههای آهن بِپیچد دور و برم دست و پایم را قفل کند. دهانم بوی آهن مزهٔ آهن رنگ آهن بگیرد. پشت سرش بروم و او داخل آن قوطی آهنی روی دست اندازها بالا بپرد و من مَنگ. نا مطمئن. که نکند هنوز زنده باشد و من کافی نبوده باشم... .
تا همین «سَختِ سیاه» نفسم را بِبُرد. که شاید بریده باشد. بریده است.
نورها خاموش میشود. صدای شیههٔ اسب، افتادن جثّهای عظیم روی زمین. هزار دست از زیر زمین بیرون میآید تا چیزی را بگیرد و پایین بکشد. بازیگر از عمقی محو، در لباسی از بخار داغ زیر بافتههای سنگین آهن بیرون میآید و شکلی میگیرد. ادامه میدهد:
و دوباره زاده شدم. دومْنسخهای از همان. فُرمِ جدیدی پیدا کردم و شدم وحید که انگار شیشهٔ زلالی را بریزند در آن فرم. وقتی عمل آمدم شدم خِپِلخان بابا و جگرگوشهٔ جدایی ناپذیرِ مامان. همان چکیده خون از دلی که تا لحظهٔ آخر کنار مامان باشم. مدام زور بزنم دَرِ آن بافتهٔ آهن لعنتی باز نشود. دور ماشین مامان به هیئت پروانهٔ لاجونی بچرخم تا جان به لب شوم. تا خونِ لای آن ردیف بی نقص دندان قشنگ را ببینم. پاهایش را ببینم.
بیچاره شوم با همین تجربهٔ بیچارگی، گنگ خواب دیدگی، عالمی تماماً کَر. بارِ سنگین و غمِ تنهایی را تا آخر با خود ببرم. که شاید برده باشم. بردهام.
صحنه تاریک میشود. روی سر تماشاگران ناگهان برف باریدن میگیرد. چترها را باز میکنند. برف از کنارهها تن و بدن تماشاگران را منجمد میکند. سرد میشود. بازیگر از پشت سر تماشاگران به سمت صحنهٔ نمایش در لباسی از شعر سروده میشود و راه میافتد. ادامه میدهد:
بعد برای نمیدانم چندمینبار انگار خوابی دید مامان. توی خواب داشت با پیغمبر میرفت زیارتِ خانهٔ خدا.
از آسمان دستههای بزرگ کلاغهای سیاه پیچیده در بافتههای آهنی سرد، با بالهای خونین، چرک مرده و بیجان، جنازهوار به زمین میبارند. صدای به زمین افتادن هزار قطعه آهن بافته شده. بازیگر درون سینهٔ عاشق خود چاهی میکند. خشن و بیعاطفه. از چاه عمیق سینهاش نجوای بیشکلی بیرون میتراود: لبَّيك اللّهمّ لبَّيك، لبَّيك لا شريك لك لبَّيك! و بازیگر ادامه میدهد:
آن مکعّبِ کاریزماتیک. آن سیاه! بعد کلامِ کذایی شد رسولِ اعرابیان، با هیبتی به زیباییِ ضدّنور شدنِ نخلی تنومند و بلندبالا در برابر خورشید. جایی شبیه فیلمهای بیضایی در وقت بیابانی شدن.
زیر سایهٔ سنگی تَفتیده وسطِ بیابان، مصطفای رسول هلو و سیبترش به مامان داد. خودش برایم تعریف کرد.
بعد چرخیدم و کلاموار، اَجَل سرودی ساخت از من، از همانجا نوشت حالتِ سوّمی بگیرد تا محمّد شود. و محمد شدم.
بیحرف پیش سومین تار روی سازی عربی. تا هلویِ رفیق و قریب و قرین باشم، پنبهٔ باباش، شعر مامان و امتداد قلمش. بیتعارف ترینش باشم. همراز و همسنگ و همسنگر مامان. مَه بلند. که تا روز آخر قربان صدقه بروم، دور بگردم، عاشق باشم. تا آن گوشی را در آن تاریکی شب در بیابان پیدا کنم. زیر بِرِزِنْتِ سیاه آن هلال نارسیدهٔ رمضان، صد دور کنار صحنهٔ تصادف بچرخم. جانی شاید مانده باشد تا ببرم برای مادرم؟ آقا شما نیمه جانی عاشق در این حوالی ندیدهاید؟ احتمالا هنوز صدای خندههای عاشقش از آن به گوش میرسد، به طنین نام چهار پسر... آقا شما شیشهٔ سختِ جانیْ گلگون را ندیدهاید؟ چند دقیقه پیش همینجا شکسته است... آقا...؟
و تخت گاز دنبال آمبولانس. بیمارستان اهرم. «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد».
رضا براهنی با آن کلاهش در آغوش دستهٔ کلاغهای پرسروصدایی وارد سالن میشود. از روی سر تماشاگران رد میشود. به صحنه میرسد. تمام صحنه و پس زمینه سفید میشود. چشم را میزند. تماشاگران عینک میزنند تا ببینند چه شده است. کلاغهای شلوغِ مضطرب آقای براهنی را چون کرکسی گشوده بال دور بازیگر میچرخانند. مردمِ عینکزده ترسیدهاند. بازیگر ادامه میدهد:
محمّد شدم تا بروم چهارستونِ بیمارستانِ خراب شدهٔ اهرم را با فریاد بلزرانم:
فریاد ناگهانیْ سالن را در مینوردد. آمیخته با زخم صدای کلاغ. از سالن نمایش بیرون میرود. روی سر مردم نفیر میکشد. بازیگر داد میزند:
ماماااااااااان بیوووووو! و بیمارستان اهرم میلرزد... .
محمد شدم، همچنان بیمعجزه. و صدایم تا معاد کش میآید، همچنان محمد.
تازیانههای آقای براهنی بر تن رنجور بازیگر پیدرپی فرود میآید. صدای تازیانه. بازیگر زیر ضربات ادامه میدهد:
«چو گُرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد».
آقای براهنی تازیانه بر میکشد و در سکوت بالای سر بازیگر میچرخد. کرکسی در آغوش هزار کلاغ. بازیگر ادامه میدهد:
از بخت خراب یا درست، من باید محمّد میشدم تا داغِ دستهای افتاده از دوسوی برانکارد را هم ببینم. داغ جا نشدن در آن سَردحُفرهٔ سردخانهٔ بیهویت را هم ببینم. محمّد شدم که تا روزِ آخر، بابا نباشد، ذوق نکند، آدرس ندهد، پشت کمرم را دست نکشد، تا سوجی و مجنونوار بنویسم تا روز آخر، شاید به خانه برگردم، شاید بمیرم. مردهام.
دستهٔ کلاغها و آقای براهنی محو میشوند. سفیدیِ تند و تیز و چشمآزار، خاموش میشود. صحنه در تاریکی مطلق فرو میرود. تماشاگران عینک از چشم برمیدارند. صدای شکستن ساز میآید. هزار شمع با شعلههای لرزان، وارونه از آسمان آویزان میشوند. صدای گریهٔ نوزاد. گریستن هفتاد مرد. بعد باد مرگ میوزد. هزار شعله را خاموش میکند. اشک شمعها در فواصل نامنظمی نرسیده به صحنه، به زمین، خشک میشوند. باران مردهای از موم. بوی کافور.
پایان پردهٔ دوم
پردهٔ آخر
دود سیاهی از سینهٔ بازیگر به بیرون لَمْبَر میخورَد. سرخنورِ ضعیفی نشان از آتشی خاموش، درون سینهاش پیداست. زمین به عرض شانهٔ بازیگر بیرون میخراشَد. زیر پایش بالا میآید. میبرد در ارتفاعِ ناتوانی و همانجا خشکش میکند. درد، از دریچههای تنگِ قلبش بیرون میریزد. بازیگر با صدایی گرفته از دردی جانکاه شروع میکند:
محمد که بودم، در همان دوران، ناگاه یکی شدم که آمدم ولی پسند نکردم و جلوتر از همه رفتم.
محمود یا چیزی شبیه به همین، میگویند سِقط شدم، ولی اینطور نیست. خبر دارم دنبال چیزی آمده بودم که انگار از اول نبود. پس رفتم و در بهشت صادقِ بوشهر جایی بیش از سی سال پیش برای همیشه گم شدم. نیست بودم، نیستتر شدم.
بعد خواستند محتوای پنجمی بسازند از آن سیب ترش که احمد به آن سر و روی غریبش بیاید. که جای محمود باشم یا عطیهای در پس نذری. از شاهزاده ابراهیم ننیزکی یا حاج سیمحمین دشتی. کاکی. یادم نیست.
به هر بهانه، پنجی در پی چهاری مرده و رفته. شاید به همین علت بود که از اول نعل را وارو زدم. حاجَتِ روایی شدم در پس مردهای سقوط کرده ته گودالی در بهشت صادق. به زن آرسولم دادند در هیئت تهطغاری، که دور باشم و دور باشم و دور. دریغ که باید نزدیکترین میبودم. چسبیدهترین. بغلترین. حالا غریبترین و برعکسترین باشم. که روز آخری که راهی لامرد شدم مامان با گریهٔ بنفش راهیام کند، بابا با غرور و بغضِ همزبانی. همان باشم که بابا تا دامغان و تهران برای نصب گاز و یخچالم دنبالم بیاید. که با غرور نامم را ببرد بیآنکه لایقش باشم.
صدای رعدِ بیبرقی ناگهان سکوت را میشکند. در پس آن، باران شیشه روی صحنه باریدن میگیرد. آقای براهنی در هیئت کابوسی سیاه برمیگردد. تماشاگران میترسند. بازیگر زیر بارانِ شیشه، زخمآغشته داد میزند:
آن باشم که نتوانست تهطغاریِ تومِ دِلی باشد. آن باشم که همیشه پشت تلفن بود. همیشه نبود. همیشه رد تماس با پیامکِ آماده بود.
زانو میزند و زمزمه میکند:
که داغ شوم داغ، وقتی چه شبها حدس میزدند قرار است فردا از راه برسم و نرسیدم. داغ شوم داغ، که حامد زنگ بزند و یَلِ سرهنگ را با کلمهای برایم تمام کند، و من آنجا نباشم. کمرم بشکند.
که محمد زنگ بزند و شبانه قرصِ ماهِ مقنعهپوشِ مامان را با کلمهای برایم تمام کند. و من آنجا نباشم و جانم تمام شود.
احمد باشم، آنکه که هزار سال صبحِ مرداد در هواپیما گریستم و شکستم و نرسیدم. که هزار سال صبحِ اسفند در هواپیما سوختم و تمام شدم و خاکستر شدم و نرسیدم.
رضا براهنی کابوسهای بازیگر را روی سرش میریزد. در آوار خرد کنندهٔ بافتههای آهن. در شکل و حالتهای ترسناک، اما به طرز غریبی ساخته از خاطرات آرسول و ماهبیبی. بافتههای آهن به شکل سرهنگ و مرجان. بازیگر جان میدهد و ادامه میدهد:
«کشیدهها به رُخانَم زدم به خلوتِ پستو چو آمدم به خیابان، دو گونه را چونان گدازهٔ پولاد سوی خلق گرفتم، که آفتاب بیاید، نیامد».
من همان شدم که در حسرت آغوش آخر، صدای آخر، تماس آخر، لمسِ گرم و بیدار و زندهٔ آخر، بغض به گور میبرد.
«اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرینِ بچّههای جهان را، ولی گریستن نتوانستم، نه پیش دوست نه در حضور غریبه نه کُنجِ خلوت خود، گریستن نتوانستم، که آفتاب بیاید، نیامد».
باران شیشه و کابوس تمام میشود. صدای جیرجیرک جای همهمهها را میگیرد. باد سردی میوزد. تماشاگران میلرزند. بازیگر در لباسی از فتیلهای کثیف و سوخته، از زیر آواز کابوسها، آرسولها، ماهبیبیها، سرهنگها و مرجانها بیرون میخزد. یکپارچه خون! و ادامه میدهد:
کلام شدیم ما چهارتا. شدیم همان نیّت ازلی مامان و تسلیم و رضای بابا. چرخیدیم و سنگین و بارور شدیم، بیرون پریدیم چسبیدیم به پیشانی نسخهٔ دست سازِ دوتا آدم عاشق از خودشان، تا کلامِ با خدا باشیم و کلام، گیرم که خودِ خدا باشد. که خدا بود. که هست.
یکی سرِ ظهر، یکی مغرب، دوتا صبح؛ دقیق نمیدانم، بالاخره سازی تیار شدیم چارتار، پرشتاب رفتیم به جادوییترین چهاردیواری دنیا که حالا بزنند، ردیف را به آتش بکشند. کشیدند.
صدای تار لطفی میآید. تنبیه میکند. بداههٔ اصفهان. «در وفای عشق تو .... مشهور خوبانم چو شمع...» و بازیگر ادامه میدهد:
یک چهاردیواری شد اتاق موسیقیِ ساده و خاکی، پر از خورشید. پر از آب زلال. پر از زندگیهای زیسته. آردهای بیخته. الکهای آویخته. مفهوم عمیقی که هفتاد مَن گپ و روات و قصّه و دلیل و اشتیاق و نقشه و برنامه و امید و آرزو را در کلمهٔ کوچکی زیر لفظ خونه خلاصه کرد.
صدای تار لطفی میرود. مرجان فرساد جایش را میگیرد: خونهٔ ما... دوره، دوره... پشت کوههای صبوره... و بازیگر بیتفاوت رد میشود، ادامه میدهد:
خونهای که یقین دارم خدا اگر خجالت نمیکشید یک نصف شبی سحری دم صبحی با لگدِ مازه پیغمبرش را از خواب میپراند که «چه خوابیدی بلندشو ما ادراک خونه...!» و سورهٔ تکمیلی در عمق این مفهوم اون برای بشریت نازل میکرد. و کاش بشر خونه را در قرآن و انجیل و تورات و اوستا و بودا و چین و ماچین، قبلاً از اینهمه مرگ و شاه و شیخ میخواند. طور دیگری مییافت. نیافت.
خونه همانقدر که آجر و سیمان و سیم و تیرآهن بود، همانقدر آرسول و ماهبیبی بود. همانقدر مرجان و حسینی داشت. یکی دائم روفت و روب. هرگز ننشین. نخواب. ناخَسته. بقول خودش بمب انرژی! که حتی روی تنشورِ آرامگاه برازجان بخندِ خوشگل و سرحال بود. بیدار بود. بیدار رفت. با چشم باز رویش لحد گذاشتند.
دیگری اردیبهشتیِ مغرور. دائم فرمانده. تا توی سردخانهٔ شیراز، سرهنگِ راست قامت بود.
خونه همانقدر که سقف و پناه بود، همانقدر چارتار بود. چهار پسر بود. پر از ریتم و رِنگ و ضرب و فراز و فرود. کوک و ناکوک. تَقّه و کوبه. دَم و آرشه و زَخمه.
خونهٔ ما سازی بود که مثلا بیست سالِ اول داده باشند جلیل شهناز، ده سال میانی داده باشند محمدرضا لطفی تا «ساز را ادب کند»، بعد این اواخر گذاشته باشند روی طاقچه، بن گنجه، زیر زمین و دَر رویش بسته باشند. علیزادهها را حسرت به دل نگه داشته باشند.
صحنه روشن میشود. بازیگر قامت راست میکند. زیر دایرهٔ نور کمی جلو میآید. توی چشم تماشاگران نگاه میکند. زهرخند. صدای پچپچ میآید اما نه از تماشاگران. مردم کنجکاوند. صدا از هزار سایهای میآید که پشت سر بازیگر قد میکشند. بازیگر را میگیرند تا تکان نخورد. او ادامه میدهد:
چارتار حکایت ما است. حکایت چهار پسری که حالشان حالِ چهارتارِ جدا گسیخته از ساز است. سازی حالا شکسته، یکی اینجا یکی آنجا خوابیده، بین الحرمین وار. برازجان و بنداروز. هفت شوط که بروی حاجت روا میشوی. حالا چه میدانی از چارتار کوکِ سابق. یکی مضراب راستِ بیخود میخورَد یکی چپِ بیربط. یکی اصلاً روی خَرَک نیست. یکی هم که عمری صدای Do میداد حالا به مکافاتی شاید Si لَنگی ازش در بیاید. آن هم چه زاید رنجور و بیمار.
داد میزند:
من چارتارم اینک!
مُرده اما اگر روزگاری کوک بودم شاید، با سیم اولم صدای کیهان و آتشِ طور و ذوالفقار میشنیدی. با سیم دومم طنین آب زمزم و مقام اسماعیل. با مشتاقِ سومم باران احساس و همهمهٔ ساختنِ چتر نجات بعد از پریدن. و با سیم زیرِ نازکِ آخرم، صدایی به رنگ آبی دریا و بوی عود.
من یک نفر بودم که چهار صدا داشتم.
این داستان چارتار است.
بازیگر دست میگشاید. هزار قلّابِ خاطره از آسمان به پایین میآید. از بافتههای آهن. دورش میپیچد آنچنان که چیزی از او دیده نمیشود. پوستهٔ صلیبی از آهنِ بافته شده شکل میگیرد با مغزی از آدمیزاد. صدای سرشکستن موج دریا در سنگ خارا میآید. بافته آهنِ صلیب، بازیگر را میبرد در اوج. روی بلندیهای کلاغ نشین شهر، پا در جایِ زمینی نرم و مرطوب میکند. گِلِ آدم سرشته و چارمیخ میکند. خدا هنوز روی صحنه دارد جایی در هیئت داوود پیامبر در وقت آهنگری، آهن میبافد. وکلاغها میخوانند. پرده بسته میشود.
پایان پردهٔ سوم
انتهای نمایش
نویسنده: سید احمد حسینی
خودگویه – مونولوگ
#مونولوگ #چارتار #خودگویه