نویساک

مدتی است ذهن مرا سخت مشغول کرده است. بیش از همیشه نیاز به آن را احساس می‌کنم. با این‌حال، دقیقا نمی‌دانم چیست. به دنبال یک تعریف جامع و مانع هم نیستم. کافی است کمی مرا از بلاتکایفی دربیاورد، پس از آن قول می‌دهم هر کجا نیاز بود، آن را ویرایش کنم.

چشمانم داشت گرم خواب می‌شد اما ذهنم درون جلسه روان‌درمانی امروزم می‌گشت. رسیدم به آن «فلسفی زیستن» چونان یک سبک زندگی، یک بینش، یک شیوه تفکر، و انتخاب. تناقضی که میان «فلسفی زیستن» و رفاه مادی و شغل پردرآمد وجود دارد. نقطه آغاز همین جاست. من می‌دانم که پرداختن به «چراهای» زندگی نیازمند زمان و تمرکز بسیار است، چنانچه پیگیری یک حرفه و شغل پردرآمد. از طرفی انتخاب یک راه، یعنی انتخاب نکردن راه‌های دیگر. با اینکه می‌بینم چگونه دل در گرو اندیشه فلسفی دارم، نمی‌دانم چطور می‌توان فلسفی زیست. امروز بی‌تا برای من توضیح داد که این پرسش خود یک پرسش فلسفی است. فلسفه نمی‌تواند چیزی جدای از زندگی باشد.

من می‌بینم که دشوار است در مقابل سبک زندگی پرلذت اطرافیانم مقاومت کنم. اما اینکه چنین میلی وجود دارد، آن سبک زندگی را برای من موجه نمی‌کند. راستش من آدم لذت طلبی هستم، مشکل اینجاست که من پرتوقع ام. من به دنبال چیزی بیش از لذت‌های زودگذر مادی ام. آن‌ها کافی نیستند. یا دست‌کم، جنس‌شان با روان من جور نیست.

شاید چیزی که نیاز دارم خویشتن‌داری است. خویشتن‌داری در جهان ما چیست؟ برای شروع، یک مکث و درنگ. در جهان پرسرعت ما، کمی مکث برای درنگ، ممکن است اجازه دهد که به این پرسش بیاندیشم. خویشتن‌داری برای من چیست؟

می‌خواستم فقط از لازانیا و میز شام عکس بگذارم و بگویم که چه شب عاشقانه‌ای از سر گذراندیم. ولی خب این همه‌ی واقعیت نیست. البته شب به‌غایت رمانتیکی بود اما باید توضیح بدهم که چگونه به چنین شبی رسیدیم.

به اشتراک‌گذاشتن تصاویر و کلیپ‌های عاشقانه در شبکه‌های اجتماعی، ژانر محبوبی است که مانند هر محتوای دیگری که در این فضا وجود دارد، قسمت‌های نازیبای آن حذف شده است. گاهی آنقدر غیرواقعی به نظر می‌رسند که گمان می‌کنیم داشتن یک رابطه عاطفی و عاشقانه غیرممکن خواهد بود.

اما من ابایی ندارم از اینکه بگویم ما چقدر دعوا و جروبحث کردیم، چقدر ناامن شدیم، چقدر رنجیدیم تا بتوانیم حرف بزنیم یا چقدر سخت بود که بپذیریم نقاط ضعفمان شریکمان را ناامید کرده است. چقدر گریه کردیم و فکر کردیم ما هرگز نمی‌توانیم عشق را تجربه کنیم. گمان می‌کردیم الگوی مسموم و بیمار رابطه‌ی پدر و مادرمان قرار است تا ابد در زندگی ما نیز تکرار شود.

چقدر هنوز می‌ترسیم. چقدر از آینده می‌ترسیم.

ندیدم وقتی کسی درباره رابطه خوبش حرف می‌زند، ذکر کند که چقدر زمان گذاشته اند تا در آخر بفهمند که آتش همه‌ی جنجال‌ها از گور یک سوتفاهم برآمده است. اینکه بارها حس کردند که شریکشان زبان‌ نفهم است یا از سیاره دیگر آمده. فکر کردند که نکند زمان و انرژی‌شان را بیهوده برای این رابطه گذاشته اند؟

اما، حسام‌الدین، همیشه به من تذکر می‌دهد که هیچ نیمهٔ گمشده‌ای وجود ندارد، ما خودمان تصمیم می‌گیریم چه کسی نیمهٔ گمشده ما باشد. این حرف را آویزه گوشم کرده ام. حتا وقتی راه‌های تماس و گپ را مسدود کرده بودیم، ته دلمان امید داشتیم که هنوز می‌توانیم حرف بزنیم.

و گفت‌وگویمان به فرساینده‌ترین ساعت‌های رابطه تبدیل می‌شد. با اینکه گمان می‌کردیم ما متفاوتیم و همیشه به گفت‌وگو گشوده ایم و آدمی همیشه باید انتقادپذیر باشد، با اینحال گاهی مانند دو کودک خشمگین سر یکدیگر داد می‌زدیم و گاهی ناسزا نیز می‌گفتیم.

روزهایی که آرام و بالغ هستیم، به یکدیگر اطمینان می‌دهیم که هرگز نمی‌خواهیم به یکدیگر آسیب بزنیم و در صورتی که احساس ناامنی کردیم، می‌توانیم با یک پرسش ساده، منظور یکدیگر را روشن کنیم.

حالا می‌دانیم بهترین دستاورد رابطه ما تا اینجا این بوده است که جداشدن یک گزینه‌ی روی میز نیست. یک رابطه خوب ساختنی است. اگرچه قرار نیست یکدیگر را تغییر دهیم اما هرکس مسئول بهتر شدن خودش است. تعهد برای ما خیانت نکردن نیست، بلکه تلاش برای صمیمیت و امنیت در رابطه است، از راه ِ گفت‌وگو، رشدکردن، و همدلی.

می‌دانم تازه مسیرمان را آغازیده ایم. اما سالی که نکوست، از بهارش پیداست!

*هر اپیزود در رابطه‌مان به گذشتن از یک بحران اشاره دارد. بحران‌هایی که ممکن بود منجر به جدایی شود.

دارم فرومی‌پاشم.

می‌گوید: مگر بار اولت است؟ تو همیشه حالت خراب است. خل وضع ای. باید منتظر باشیم تا بیفتی و بمیری تا همه از شرت خلاص شوند، حتا کسانی که اصلا نمی‌دانند وجود داری. تو نحس ای. حتا کودکان هم به صورت تو نمی‌خندند. آه کاش فقط نمی‌خندیدند، آنها گریه می‌کنند. تو شر ای. ذاتت خراب و پوسیده است. همه جا را به گند می‌کشی. می‌خواهی با جمله‌ها و اطوار درست، خوب به نظر برسی و کثافتت را پنهان کنی ولی شدنی نیست. بالا بروی، پایین بیایی تو کثافت ای.

حوصله ندارم داستان تعریف کنم. اصلا مسئله داستان‌ها نیستند. اصلا مهم نیست که چه شد این شد. در نهایت چیزی که هست، احساس زجرآوری است که حالا داریم و باید «یاد بگیریم» با آن کنار بیاییم.

می‌گوید: تو؟ کودن! اگر قرار بود چیزی یاد بگیری به اندازه کافی فرصت داشتی. تنها راهی که مانده دعاست. دعا نه برای شفا، بلکه دعا کن زودتر بمیری. باورم نمی‌شود آنقدر خودت را دوست داری که با این همه احساس گندی که در تو جمع شده باز هم تلاش می‌کنی زندگی کنی و آدم‌ها را گول بزنی که تو را دوست داشته باشند. همین خودش دلیلی است که تو چقدر اوضاعت خراب است. سالهاست می‌گویم خودت را خلاص کن. دوست داری هربار ببینی که خوب و کافی نیستی؟ لذت می‌بری از این همه زجری که می‌کشی؟ چندبار دیگر لازم است سیاه بودنت به رخت کشیده شود؟ چندبار دیگر باید تو را دیوانه و بد و بیمار و ضعیف و ناچیز و غیره و غیره خطاب کنند. چقدر حوصله داری زن! چقدر عاشق خودت هستی که هیچ کدام از اینها را به خودت نمی‌گیری. تا آخر عمر می‌خواهی با خودت بگویی حالا آنقدرها هم بد نیستم؟ بعد از ترس اینکه یکبار دیگر اینها را بشنوی، می‌خزی گوشه لانه‌ات که هیچ به هیچ. آه همیشه پاک کردن صورت مسئله راحت‌ترین است.

خودکشی هم پاک کردن صورت مسئله است.

اوه البته! آدم چیز چندش‌آور و کثیف را پاک می‌کند. آدم کثافت و خرابی را از بین می‌برد؛ مثل تو. تو یک زندگی آفت‌خورده ای. تو مرض ای. و تنها با مردنت خوب خواهی شد. گاهی حل مسئله شبیه به پاک‌کردن صورت مسئله است. می‌بینی؟! چیزی نداری بگویی. چیزی برای گفتن نیست. دیگر نمی‌توانی به آن جمله‌های مقوایی تکیه کنی که با یک قطره اشک مچاله و خراب می‌شوند. نه نه دیگر کف‌گیرت خورده به ته دیگ. یا خودت تمامش می‌کنی یا آنقدر این‌ها را می‌گویم تا ذره ذره نابود شوی. می‌دانم خودآزاری، لذت می‌بری چنین خار و خفیفت کنم. آه گاهی واقعا دلم برایت می‌سوزد. چون واقعا تقصیر تو نیست که به چنین موجود چندش‌آوری تبدیل شده ای اما این تقصیر توست که زنده ماندی و چنین موجودی را پروار کردی. زخم‌های کوچکی که تنها درد تو بود حالا پر از بیماری و کثافت اند که روی آدم‌های دیگر می‌پاشی. خب می‌خواهی بگویی آنها هم اینکار را می‌کنند؟ خب آنها هم باید از بین بروند. خسته ای؟ بمیر و تا ابد استراحت کن. فکر می‌کنی برای بی‌تا بفرستی که دست مرا رو کنی؟ آه تو واقعا مرا به خنده می‌اندازی. تو واقعا موجود ضعیف و بیچاره‌ای هستی. اگر من به تو اهمیت نمی‌دهم چرا دیگری باید اهمیت بدهد؟

همیشه این احساس حضور دارد. همیشه احساس می‌کنم باید کارهایم را تمام کنم تا نوبت به نوشتن برسد یا دقیق‌تر بگویم، به خودم برسد. نوشتن خود من است و پرداختن به خودم است. چه نوشتنی؟ هرچیز. بگذار بگوییم تداعی. حالا هم داشتم به کوه کارهای عقب‌افتاده نگاه می‌انداختم که به‌خاطر دو هفته تعطیلی و مسافرت ناقابل روی هم تلنبار شده است. هیچ میلی به انجام دادنشان ندارم. می‌خواستم خواندن کتاب هری پاتر را ادامه دهم، اما یک احساس مرموزی داشتم. هرگاه به شکل غیرقابل کنترلی کتاب می‌خوانم احساس عجیبی دارم. دیگر مرز جهان واقعی و کتاب گم می‌شود. انگار چیزی که مرا به سمت خواندن می‌کشد، داستان کتاب نیست، بلکه چیزی در دنیای واقعی مرا دفع می‌کند. انگاری من می‌خواهم از چیزی فرار کنم و کجا بهتر از داستان‌ها. البته فرار به جهان کتاب‌ها لطف بیشتری نسبت به فضای مجازی با محتوای مبتذلشان است، با این حال در نظر من فرار کردن کاری بیمارگون است. پس به مانیتور خیره شدم و از خودم پرسیدم: راستش رو بگو، چی توی مغزت می‌گذره؟ چیزی که در حال نوشتن آن هستم، پاسخ نه چندان صادقانه و مقدمه‌وار به این پرسش است. چیزی که ذهن مرا مشغول می‌کند، خود «نوشتن» است. دیروز با بی‌تا جلسه داشتم. بحث ما دوباره به نوشتن و زبان رسید. برای من توضیح داد که چگونه روان بر زبان سوار است. در نتیجه هر نوشتنی از ناخودآگاه برمی‌آید، به‌ویژه نوشتن خلاقانه که شاید بتوان آن را تداعی گفت. البته هیجان‌انگیزترین قسمت آن این است که نمی‌توانیم به کسی بگوییم که «ننویس». به عبارت دیگر، هیچ نوشته‌ای که تداعی باشد، نمی‌تواند در وضعیت کمال قرار بگیرد. چرا که واژه‌ها در آن نوشته به نزدیک‌ترین مفاهیم درون ذهن‌مان اشاره دارند. آنها دقیقا ما را توصیف می‌کنند. تو گویی واژه‌ها دقیقا در حال انجام کاری هستند که برای آن ساخته شده اند، انتقال معنا. آنها اهمیتی نمی‌دهند که نیت خودآگاه ما از به‌کاربردنشان چیست،‌ اینکه می‌خواهیم خودنمایی کنیم یا سانسور. اگر نوشتن دقیقا چنین چیزی باشد، که البته نمی‌توان از این بابت مطمئن بود، از این پس می‌توانم بنویسم بدون اینکه به‌دنبال بهترین نوشته باشم. اگر چه گستردن دایره واژگان و مفاهیم و اصطلاحات می‌تواند مرا در این سفر خودشناسانه بیشتر همراهی کند، اما اصل کار همان است؛ نوشتن!