۱- نوشتن

همیشه این احساس حضور دارد. همیشه احساس می‌کنم باید کارهایم را تمام کنم تا نوبت به نوشتن برسد یا دقیق‌تر بگویم، به خودم برسد. نوشتن خود من است و پرداختن به خودم است. چه نوشتنی؟ هرچیز. بگذار بگوییم تداعی. حالا هم داشتم به کوه کارهای عقب‌افتاده نگاه می‌انداختم که به‌خاطر دو هفته تعطیلی و مسافرت ناقابل روی هم تلنبار شده است. هیچ میلی به انجام دادنشان ندارم. می‌خواستم خواندن کتاب هری پاتر را ادامه دهم، اما یک احساس مرموزی داشتم. هرگاه به شکل غیرقابل کنترلی کتاب می‌خوانم احساس عجیبی دارم. دیگر مرز جهان واقعی و کتاب گم می‌شود. انگار چیزی که مرا به سمت خواندن می‌کشد، داستان کتاب نیست، بلکه چیزی در دنیای واقعی مرا دفع می‌کند. انگاری من می‌خواهم از چیزی فرار کنم و کجا بهتر از داستان‌ها. البته فرار به جهان کتاب‌ها لطف بیشتری نسبت به فضای مجازی با محتوای مبتذلشان است، با این حال در نظر من فرار کردن کاری بیمارگون است. پس به مانیتور خیره شدم و از خودم پرسیدم: راستش رو بگو، چی توی مغزت می‌گذره؟ چیزی که در حال نوشتن آن هستم، پاسخ نه چندان صادقانه و مقدمه‌وار به این پرسش است. چیزی که ذهن مرا مشغول می‌کند، خود «نوشتن» است. دیروز با بی‌تا جلسه داشتم. بحث ما دوباره به نوشتن و زبان رسید. برای من توضیح داد که چگونه روان بر زبان سوار است. در نتیجه هر نوشتنی از ناخودآگاه برمی‌آید، به‌ویژه نوشتن خلاقانه که شاید بتوان آن را تداعی گفت. البته هیجان‌انگیزترین قسمت آن این است که نمی‌توانیم به کسی بگوییم که «ننویس». به عبارت دیگر، هیچ نوشته‌ای که تداعی باشد، نمی‌تواند در وضعیت کمال قرار بگیرد. چرا که واژه‌ها در آن نوشته به نزدیک‌ترین مفاهیم درون ذهن‌مان اشاره دارند. آنها دقیقا ما را توصیف می‌کنند. تو گویی واژه‌ها دقیقا در حال انجام کاری هستند که برای آن ساخته شده اند، انتقال معنا. آنها اهمیتی نمی‌دهند که نیت خودآگاه ما از به‌کاربردنشان چیست،‌ اینکه می‌خواهیم خودنمایی کنیم یا سانسور. اگر نوشتن دقیقا چنین چیزی باشد، که البته نمی‌توان از این بابت مطمئن بود، از این پس می‌توانم بنویسم بدون اینکه به‌دنبال بهترین نوشته باشم. اگر چه گستردن دایره واژگان و مفاهیم و اصطلاحات می‌تواند مرا در این سفر خودشناسانه بیشتر همراهی کند، اما اصل کار همان است؛ نوشتن!