آن روز مه‌آلود

آن روز متفاوت از روزهای دیگر آغاز شد. آن روز زیبا و ماندگار... . در شهری که گرمای هوایش در جسم و روح و سرشت مردمانش جای گرفته. در محله‌ای که وجب به وجبش برایم خاطره است. در کوچه‌ای که شاهد تمام بازی‌ها و شیطنت‌های کودکیم بوده است و در خانه‌ای که شیرین‌ترین روزهای ابتدایی زندگیم را در آن به خاطر می‌آورم. درون خانه بودم که صدای زیبای مادرم را از ورودی خانه شنیدم که با هیجان اسم‌مان را صدا می‌زد و می‌گفت: «بچه‌ها بیایید مه اومده!». تا جایی که خاطراتم را به یاد می‌آورم، آن روز نخستین باری بود که مه‌ را می‌دیدم. با هیجان به سمت حیاط دویدم. برخلاف سایر روز‌های سال که گرم و مرطوب است، آن روز هوا بسیار خنک و دلنشین بود. به همین دلیل احتمالا روزی از روزهای پاییز یا زمستان بوده است. لحظه‌ای نگذشته بود که متوجه تغییرات در محیط پیرامون خود شدم و به دنبال آن به آسمان نگاه کردم. خدای من! انگار توی ابرها بودم. همه جا سپید بود. در آسمان و بر روی زمین چیزی سپید، غلیظ و خنک تمام محیط را پر کرده بود. چیزی که تا آن روز هرگز ندیده بودم. سریع به سمت در رفتم و وارد کوچه شدم. آنجا بود که شوق و ذوقم به حد نهایی خود رسید. ابتدا و انتهای کوچه پیدا نبود و آن چیز سپید که مادرم به آن مه می‌گفت همه جا را در خود فرو برده بود. از شادی و هیجان با صدای بلند می‌خندیدم و به این سو و آن سو می‌دویدم. به هرطرف که نگاه می‌کردم تا چند قدم بعد از خودم را بیشتر نمی‌دیدم. نسیم خنکی می‌وزید و گونه‌هایم را نوازش می‌داد و به همراهش، سُر خوردن آن سپیدی مرطوب را بر روی پوست خود احساس می‌کردم. بانگ و آواز گنجشک‌ها محله را پر کرده بود و صدای شادی بچه‌ها از حیاط تمام خانه‌ها شنیده می‌شد. صحبت‌ها و خوش و بش همسایه‌ها با یکدیگر از درب منزل آن‌ها به گوش می‌رسید. محو تماشا و غرق در شادی کودکانه، سعی می‌کردم مکان‌های اطرافم را در دل آن سپیدی شناسایی کنم. در همین زمان صدای دو کودک دیگر را شنیدم که از پشت سر نزدیک می‌شدند. لحظه‌ای بعد آن دو را دیدم که از دل مه سپید و غلیظ نمایان شدند و همانطور که مشغول خندیدن و بازی بودند از کنارم گذشتند و لحظه‌ای دیگر دوباره در دل سپیدی ناپدید شدند. این خاطره زیبا در همین نقطه در یاد من به پایان می‌رسد. اما زیبایی آن همواره در زندگیم جاریست و با هر بار مرورش، آن حس و حال زیبا را دوباره و دوباره می‌چشم و لذت می‌برم. خاطرهٔ روزی زیبا و مه‌آلود در شهر #بوشهر، محلهٔ #هلالی، کوچه‌ای که در آن روزگار نام #خیام را بر خود داشت.

مرور خاطرات #خاطره #مه


Licensed under CC BY-SA CC BY-SA