از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
آدم ها هروقت عزیزی را از دست می دهند، با جمله هایی مانند “راحت شد!” یا “الآن جای بهتریست!” و یا وعده دیدار در جهانی دیگر، سعی می کنند خود یا دیگران را آرام کنند. اما این جمله ها، هیچ آرامشی را برایمان به ارمغان نمی آورد. برای من که چنین بود. انگار ته دلمان می دانیم که این آخر ماجراست و درواقع، مرحله بعدی درکار نخواهد بود. درواقع این جبر زمان است که به ما می قبولاند که راهی جز این نیست و کاری از دستمان بر نمی آید. اما باورش برایمان سخت است، چون فکر می کنیم که این خیلی ناعادلانه است! این همه تلاش و کوشش و دوندگی؛ و یکباره همه چیز تمام می شود. پس ما پاداش تلاش ها، سختی ها و تاول های کف پاهایمان را چه موقع و از چه کسی بگیریم؟ پس آن همه ریاضت برای چه بود...؟ نه! این اصلا خوب نیست! منطقی نیست! با عقل جور در نمی آید...! کدام منطق؟ کدام عقل؟ منطقی که ما را وادار به ادامه می کند، بی آنکه تضمینی برای پاداش داشته باشد؟ یا عقلی که می گوید چون این زندگی بی هدف و ناعادلانه را دوست نداریم؛ پس حتما جای بهتری وجود دارد؟ نه... واقعیت خیلی بی رحم است. اهمیتی ندارد که ما چه چیزهایی را دوست داریم و چه داستانهایی را برای گول زدن خودمان سرهم می کنیم، دنیا کار خود را طبق روال انجام می دهد و چرخه بقا مانند همیشه عمل می کند. عده ای می آیند، دمی در این دنیا به سر می کنند و از بین می روند. هیچ کس و هیچ چیز نمی ماند جز در خاطره ها. پس این همه جنگیدن برای چیست؟ پرسش هایم زیاد و زیادتر می شوند، با این وجود جوابی برایشان نمی یابم و قانع نمی شوم. آیا زندگی ارزش این همه سختی را دارد؟ و اگر نه، چرا باز هم اینقدر برایش تلاش می کنیم؟ اصلا مگر راهی جز این داریم؟ رویکردی که در این مرحله فکری در پیش می گیرم چنین است: دیده ایم کسانی را که تصمیم می گیرند دیگر نجنگند و از تلاش دست می کشند و آن پایان بی انتها را خیلی زودتر از آنچه که می توانست باشد، به آغوش می کشند. در آن لحظه چه چیزی در ذهنشان می گذرد؟ آیا توان جنگیدن ندارند؟ یا زودتر از سایرین پی می برند که امیدی به آن نیست که با تلاش بیشتر، جایگاه بهتری در جهانی دیگر داشته باشند؟ شاید... اما در نقطه مقابل آنها، هستند کسانی که با همین دیدگاه، دنیا و تمام عظمتش را به سخره می گیرند و این یک دم زندگی را با سرخوشی می گذرانند؛ مانند یک بازی کودکانه. آنها همین زندگی را به پاداشی برای خود مبدل می کنند. رها شده از دام طمعی سیری ناپذیر برای پاداشی که از وجودش بی خبریم! یا مردان و زنان بزرگی که به واسطه دستاورد هایی که داشته اند و آثاری که از خود برجای گذاشته اند، در یاد و خاطره ها باقی مانده اند. هرچند که دیگر در این دنیا نیستند، اما حضور دارند! حضوری به بلندای تاریخ. مانند دانشمندان بزرگی که می شناسیم و از دستاورد هایشان استفاده می کنیم و بخاطر همین دستاورد ها همواره نامشان بر سر زبان هاست. اکنون از خود می پرسم: کدام را می پسندی؟
- ستم بر خود و دیگری برای چیزی که باید بگذاری و بروی؟
- پایانی زودهنگام بر چیزی که هدفی برایش نمی بینی؟
- لذت بردن آن چه هستی و بی خیال شدن در قبال آنچه نمی توانی باشی؟
- یا ماندگار شدن در دنیایی که دیگر درآن نخواهی بود؟
انتخاب من هرگز گزینه اول و دوم نخواهد بود...
#خودگویه
#monologue