طبقه نهم

آن روز نیز مانند روز‌های کاری دیگر به پایان رسیده بود. من، حسن، ابراهیم و سایر همکاران درحال ترک محل کار بودیم. طبق معمول فاصلهٔ اتاق تا آسانسور را درحال شوخی کردن با یکدیگر طی کردیم تا به آسانسور رسیدیم. از ابراهیم خواستم کیفم را نگه دارد تا بتوانم بند کفشم را ببندم. در همین لحظه آسانسور در طبقه چهارم که ما حضور داشتیم توقف کرد. از آنجایی که تعداد ما بیشتر از ظرفیت مجاز آسانسور بود، یا باید در دو نوبت از آسانسور استفاده می‌کردیم یا برای استفاده از آسانسور راهرو‌های دیگر به آنجا می‌رفتیم یا از راه‌پله استفاده می‌کردیم. با شیطنت یکی از دوستان، رقابتی برای زودتر سوار شدن به آسانسور شروع شد و تعدادی سریع به داخل آسانسور پریدند. من و حسن که جا مانده بودیم برای اینکه از سایرین عقب نمانیم، به سمت راه‌پله دویدیم. در همین لحظه در باز آسانسور مقابل نظر ما را به خود جلب نمود. بی‌درنگ به داخل آن رفتیم و من دکمه طبقه همکف را فشار دادم. در آسانسور درحال بسته شدن بود که تازه متوجه نکته عجیبی شدیم. این آسانسور سال‌هاست که خراب بوده و هرگز ندیده بودیم از آن استفاده شود! هنگامی که در کاملا بسته شد به نکتهٔ عجیب‌تری پی بردیم. تعداد دکمه های این آسانسور با سایر آسانسور‌های ساختمان و همچنین تعداد طبقه‌های ساختمان متفاوت بود. ساختمان محل کار ما با درنظر گرفتن طبقهٔ همکف، هفت طبقه است. اما تعداد دکمه‌های این آسانسور خیلی بیشتر بود! فضای درون آسانسور سنگین بود و روشنایی کمی داشت. هنگامی که آسانسور شروع به حرکت کرد متوجه شدیم که چراغ دکمهٔ همکف خاموش شده و دکمه طبقهٔ نهم زیرزمین یعنی پایین‌ترین طبقه در آسانسور فعال شده است. اطمینان داشتم که دکمهٔ درست را فشار داده‌ام، پس چرا آسانسور خود به خود داشت به سمت زیرزمین می‌رفت؟ زیرزمینی که تا به این لحظه از وجودش بی‌خبر بودیم. آسانسور با سرعت زیادی حرکت می‌کرد. طوری که فکر می‌کردیم درحال سقوط هستیم. طولی نکشید که در طبقه نهم زیرزمین توقف کردیم و در شروع به باز شدن کرد. تا همین جا هم من و حسن هر دو دچار ترس و اضطراب عجیبی شده بودیم. اما با باز شدن در آسانسور، وحشت سراسر وجودمان را فراگرفت. خدایا...! چه می‌بینم...! آسانسور ما را به راهرو‌ای نمور و تاریک منتقل کرده بود. فضای جلو آسانسور به اندازه یک اتاق ده متری بود که به راهرو اصلی منتهی می‌شد. دیوار‌ها، سقف و کف راهرو همه از جنس بتن بود و کف آن کمی آب جمع شده بود. بوی شدید و زننده‌ای مانند کافور فضا را پر کرده بود. از مقابل آسانسور و تا جایی که دید داشتیم تخت‌های بیمارستانی‌ای را می‌دیدیم که جنازه انسان بر روی آن‌ها قرار داشت و بر روی هر جنازه ملحفهٔ سفیدی کشیده شده بود. در گوشه‌ای از آن مکان جعبه هایی از جنس پلاستیک، چوب و فلز بر روی هم قرار گرفته بود. از برچسب و نوشته‌های روی جعبه‌های فلزی و پلاستیکی مشخص بود که مربوط به دارو یا تجهیزات بیمارستانی و آزمایشگاهی هستند و جعبه‌های چوبی مانند جعبهٔ تجهیزات نظامی. در گوشهٔ دیگری از اتاق یک تی نخی آغشته به خون در کنار یک سطل فلزی دیده می‌شد. با وحشت از آسانسور خارج شدیم و از میان جنازه ها گذشتیم تا به راهرو اصلی رسیدیم. راهرو باریک بود. عرض آن حدود یک متر و نیم بود و از هرطرف تا جایی که تاریکی مطلق دید را محدود می‌کرد امتداد داشت. در هر دوطرف راهرو در فاصله‌های منظم درهای فلزی بدون روزنه‌ای به چشم می‌خورد که گویی سال‌هاست باز نشده‌اند. از شدت استرس و ترس پاهایمان سست شده بود. عرق سردی بر پیشانی‌مان نشسته و سراسر بدنمان به رعشه افتاده بود. به هیچ وجه شهامت آن را نداشتیم که از این جلوتر برویم. در تمام این مدت من و حسن کلامی بر زبان جاری نکرده بودیم اما به شکل عجیبی انگار ذهن یکدیگر را می‌خواندیم و از افکار هم با خبر بودیم. سریع به سمت آسانسور برگشتیم. دکمه طبقه همکف را پشت سر هم فشار می‌دادم تا هرچه سریع‌تر از این مکان نفرین‌شده خارج شویم. آسانسور بسته شد ولی باز هم دکمه طبقه همکف غیرفعال شد و این بار طبقه نهم یعنی بالاترین طبقه آسانسور فعال شد. من بارها از راه‌پله اظطراری طبقه ششم به بام ساختمان رفته بودم؛ طبقه دیگری وجود نداشت! آسانسور با سرعت به سمت بالا حرکت کرد و در طبقه نهم متوقف شد. فضای این طبقه مانند ساختمانی نیمه کاره و درحال ساخت بود که اطراف آن هیچ ساختمان و سازه دیگری به چشم نمی‌خورد. از آسانسور خارج شدیم. تعدادی کارگر مشغول به کار بر روی ساختمان بودند که با دیدن ما برای چند لحظه دست از کار کشیدند و به ما خیره شدند. ابتدا گمان کردیم از حال و روز ما تعجب کرده‌اند. اما لحظه‌ای بعد متوجه شدیم که از حضور ما در آن طبقه جا خورده‌اند. گویی که بدون اجازه وارد حریم آن‌ها شده‌ایم و انگار قرار نبوده هرگز این اتفاق رخ بدهد. کارگران به کار خود مشغول شدند ولی با گوشه چشم ما را زیر نظر داشتند. خواستیم به سمت آسانسور برگردیم، اما از ترس بازگشت به زیرزمین از این کار منصرف شدیم. دیگر تحمل این شرایط پیچیده برایم ممکن نبود. کمی جلوتر رفتم و از کارگری راه خروج را پرسیدم. مکثی کرد و بی ‌‌‌‌‌‌آنکه کلمه‌ای بگوید به سمتی اشاره نمود. جهت دست او را دنبال کردم و راه‌پله‌ای را در گوشه‌ای از ساختمان دیدم. به همراه حسن به سمت آن دویدیم. فضای داخل آن کاملا تاریک بود. سراسیمه پله‌هایی که جهت آن‌ها به سمت بالا بود را طی کردیم. هنگامی که از راه‌پله خارج شدیم، با دیدن محیط و مکانی که به آن وارد شده بودیم کم مانده بود از تعجب شاخ درآوریم. ما به مکانی گام نهاده بودیم که مانند کاروانسرایی ویرانه وسط بیابان بود. هوا کاملا تاریک شده بود و حتا یک ستاره هم در آسمان دیده نمی‌شد. سرم را سمت راه‌پله برگرداندم، اما آنجا نبود. درحالی که تنها یک قدم از آن فاصله گرفته بودیم. کاروانسرا مانند یک هزارتو بود. هرچه جستجو می‌کردیم هیچ ورودی، خروجی یا روزنه‌ای به بیرون از آن نمی‌یافتیم و ناامیدانه به دور خود می‌چرخیدیم. هرچند هیچ کسی را پیرامون خود نمی‌دیدیم، اما همواره حضور موجودی را در اطراف خود حس می‌کردیم. گویی ما را زیر نظر دارد و درحال تعقیب ماست. این موضوع باعث وحشت دوچندان ما می‌شد. از شدت ترس و استرس داشتم از حال می‌رفتم که صدای فریاد حسن را شنیدم: «وحید! بیا... راه رو پیدا کردم!». بعد سریع به سمتی دوید و به پشت دیواری چرخید. بی‌درنگ دنبالش رفتم اما حسن را ندیدم. چند بار صدایش زدم اما پاسخی نداد. شروع کردم به فریاد کشیدن. با اینکه کاروانسرا مسقف نبود اما پژواک صدایم در هزارتو می‌پیچید. مدتی دویدم و فریاد کشیدم اما هرچه حسن را صدا می‌زدم فایده‌ای نداشت و خبری از او نبود. دیگر کاملا درمانده شده بودم. نفس هایم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم آنچنان بالا رفته بود که کم مانده بود از سینه‌ام بیرون بزند. زانوهایم دیگر تحمل نداشتند. ناخواسته بر روی زمین نشستم و خواستم از تنهایی و بی‌پناهی گریه کنم، اما رمقی برای این کار هم برایم نمانده بود. در همین لحظه درست رو به رویم حسن را دیدم که سرش را از دریچه یا گودالی که بر روی زمین بود بیرون آورد و همراه با تکان دادن دست صدایم زد: «وحید! من اینجام!». با دیدن حسن انگار دنیا را به من داده بودند. از خوشحالی جانی دوباره گرفتم و با تمام توان به سمتش دویدم. به یک متری درچه رسیده بودم که حسن به درون آن دالان اشاره کرد و گفت:«بیا، راه خروج از این طرفه». تمام ناامیدی‌هایم به یکباره به شادی مبدل شد. اما همین که خواست قدم دیگری بردارم، ساق پای چپم به شدت تیر کشید و از درد بر روی زمین افتادم. ناگهان فضا به کلی تغییر کرد و در چشم بر هم زدنی خودم را در اتاق خوابم یافتم که بر روی تختم دراز کشیده‌ام. یعنی همه‌اش خواب بود؟ آه... خدا را شکر! همچنان ساق پایم به شدت درد می‌کرد. عضلات ساق پایم گرفته بود. گاهی این اتفاق برایم می‌افتد. تلاش کردم بلند شوم و برای رفع گرفتگی عضلات پایم، کمی حرکات کششی انجام دهم. اما گویی کنترل بدنم را در اختیار نداشتم. هیچ یک از اعضای بدنم را نمی‌توانستم تکان بدهم. انگار دچار فلج خواب شده بودم. فلج خواب با آن حالت وهم‌ آلودش به همراه درد ناشی از گرفتگی عضلات پا، درست بعد از یک کابوس تجربه بسیار بدی بود. از این وضعیت کفرم درآمده بود. درون ذهنم شروع به فریاد زدن کردم و به بدنم می‌گفتم: «واقعا؟!؟!». درست در همین لحضه کاملا از خواب پریدم و با سختی و درد بسیار پایم را کمی کش دادم تا درد برطرف شود. اما اضطراب آن کابوس تا صبح خواب را از چشمانم ربود.
#کابوس #خواب #خواب‌نما #ترس #وحشت @vahid@persadon.com


Licensed under CC BY-SA CC BY-SA