آخرین لبخند
وقتی برای آخرین بار به صورتش خیره شدم و لبخند زیبایی که بر چهرهاش نقش بسته بود را دیدم، دریافتم که هرگز نمیتوانم مثل گذشته به زندگی ادامه دهم... . سیاه چالهای در دلم سر برآورد که بنا داشت تمام جهانم را تهی کند. خالی از امید، انگیزه و شور زندگی. تمام دنیا در آن لحظه برایم پوچ و بیارزش بود. گویی تمام روح و هستیم را از دست داده بودم و برای بار آخر، بر بالینش ایستاده و درحال وداع با آن بودم. خم شدم تا از فاصلهای نزدیکتر نگاهش کنم و چهرهاش و این دیدار آخر را در ذهنم ماندگار کنم.
چقدر مهربان بود که حتی پس از مرگ نیز چهرهاش، بخصوص با آن لبخند دلنشین آنقدر زیبا و توام با آرامش بود. گویی در خواب درحال دیدن رویایی شیرین بود. مهربانی ذاتی مثال زدنی و مهر مادری بیمانندش سبب شد تا این آخرین دیدار را هم به زیباترین شکل ممکن برگزار کند و با گشادهرویی از فرزندان و عزیزانش جدا شود. دلم میخواست ساعتها بر بالینش بایستم و چشم از آن چهره مهربان و تکرار نشدنی برندارم. اما عرصه بسیار تنگ بود و فرصت وداع اندک.
هرگز فکر نمیکردم این روز به این زودی فرا برسد و این داغ تا به این اندازه سنگین و جان گداز باشد. تاپیش از این، بزرگترین غمی که تجربه کرده بودم، درگذشت پدرم بود. اما همانطور که از خیلی ها شنیده بودم، غم از دست دادن #مادر بسیار سنگینتر بود. همه راست میگفتند... . شوک بروز این مصیبت ناگهانی که در آن مادر و خالهام در یک حادثه و درکنار هم از دنیا رفتند، آتش این داغ را صد چندان کرد و به جانمان انداخت. و اینجاست که انسان درماندگی را به معنای واقعی کلمه تجربه میکند. درحالی که عزیزترین و خالصترین عشق زندگیات را از دست میدهی، هیچ راهی برای تغییر این شرایط نداری و هیچ کاری از دست هیچکس بر نمیآید. تنها محکوم به پذیرش و ادامه هستی.
زمان این دیدار اما خیلی زود به پایان رسید. این آخرین لبخند، هدیهای بود که ماه بیبی هنگام وداع به تمام عزیزانش تقدیم کرد تا نشان دهد، عشق و مهربانی هیچ حد و مرزی نمیشناسد و حتی بعد از مرگ هم ادامه دارد... . هنگام خداحافظی، دو بار بر گونهاش بوسه زدم. این بار متفاوت از همیشه، گونههایش خیلی سرد بود. این سرما که وجودم را به لرزه درآورد، یادآور آن بود که دیگر همه چیز تمام شده است و دیدار مجدد، آرزویی دست نیافتنی خواهد بود.