۵۷- تولد

به مناسبت آغاز ۳۰امین چرخش دور خورشید.

هنگامی که به دنیا آمدم کمتر از یک سال از سکس آن زن و مرد گذشته بود! من یازده ماه بعد از مراسم عروسی آنها به دنیا آمدم. می‌توانید تصور کنید که این نوزاد چقدر ناخوانده و ناخواسته است. هنگام تولدم که کار از کار گذشته بود و مجبور بودند مرا نگه دارند، جنسیتم نیز خواستنی نبود. من دختر بودم (و هستم و برنامه‌یی برای تغییرش ندارم.) پدرم تا چهل‌روزگیِ من به خانه بازنگشت و مادرش نیز قشقرقی به پا کرده بود. راستش من قرار بود پسر شوم! همه خیلی نذر کرده بودند و خدا هم پذیرفته بود. من هم رفتم پیش خدا. خدا مهربان است و برای آفریده‌هایش زمان می‌گذارد با اینکه اخیرا خیلی سخت کار می‌کند و موهای سفیدش نمایان شده است (به احتمال اینکه تصویری از خدا نداشته باشید، زیرا او را فراموش کرده اید، می‌کوشم برای‌تان تصویری بسازم. اوه! او واقعا دلرباست). بدون کار اداری زیادی یک وقت ملاقات ترتیب دادیم. پیش‌تر هم او را دیده بودم، همان لحظه که مرا آفریده بود. اما در آن لحظه به این دلیل که هیچ مفهومی نداشتم، فهم و قضاوتی هم از او نداشتم. مرا دید و با تعجب گفت: اوه! تو ای! روی تو خیلی کار کردم. (می‌دانم این را به همه می‌گوید!) بیا خوشحال ام که تو ای. راستش زمان کافی نداشتم و مجبور شدم در زمان استراحت ببینم ات و خوش‌حال ام که “تو” ای. بگو اینجا چه حسی داری؟ توجه کنید که من برای اولین بار خدا را از نزدیک ملاقات می‌کردم و پر از عشق و وجود بودم و تا مدتی سکوت کردم تا به فضا عادت کنم. همزمان حس نبودن نیز داشتم یا حس محو شدن. خدا فهمید و مرا حفظ کرد. گفت: چه چیز تو را به اینجا کشاند؟ (شاید هم می‌دانست و می‌خواست از زبان خودم بشنود.) بی‌مقدمه گفتم: قرار است پسر شوم؟ حکم را صادر کردی؟ نگاه مشکوکی انداخت و گفت: مگر فرقی هم دارد؟ تو باید کار خودت را انجام دهی! – اما شنیده ام که شیروخط نکرده ای و فرشتگان میانجی شده اند و دعای آن‌ها را آورده اند و منتظر اند من پسر شوم. این عادلانه نیست! لبخند زد و گفت: خب بگو ببینم چرا می‌خوای دختر شوی؟ – نمی‌خواهم دختر شوم. قهقهه زد. ادامه دادم: تنها ترجیح می‌دهم در بدن زنانه باشم. چون مجبور ام یکی را برگزینم. سری تکان داد و احتمالا دستی به من کشید (آنجا هنوز بدنی نبود و من تنها احساساتم را تصویر می‌کنم) و خیلی ساده گفت: پذیرفتم! ادامه داد: می‌دانی مسئولیت دشواری پیش رو داری؟ انتخاب ساده‌یی نیس! -همه‌مان مسئولیت دشواری داریم. من با دیگران هم صحبت کرده ام (رسالتم را از همان‌موقع‌ها شروع کرده بودم)، بیشترمان می‌خواهیم در بدن زنانه باشیم چون بیشتر دعاها به نفع بدن‌های مردانه است. – خب در بدن مردانه هم می‌توانی کارت را انجام دهی! چرا چنین اصراری برای دختر شدن داری؟ -می‌خواهم اعتراض کنم. و چنین شد که من دختر شدم و به همه‌ی آن نذرونیازهای مردسالارانه برای پسر شدنم اعتراض کردم. *** آن زن نتوانست مرا طبیعی به دنیا بیاورد زیرا من فراموش کرده بودم که باید از شکم او خارج شوم و چند روز تاخیر داشتم. حتا لحظه‌ی آخر فراموش کردم اول بچرخم و سپس کیسه‌ی آب را بتراکنم. نهایتا شکم آن زن را پاره کردند و مرا بیرون کشیدند. از آن لحظه به بعد چیز زیادی به یاد ندارم مگر یک خدای زیبا و فرشته‌یی که در گوشش زمزمه می‌کرد: بهتر نبود روی حافظه‌اش بیشتر کار می‌کردی؟ (خدا می‌خواست 26 سال طول بکشد تا من همه‌ی این‌ها را به یاد بیاورم)

*** زنی که مرا از شکم‌ش بیرون آوردند، بعدها نیز با من ماند و ما هنوز با هم زندگی می‌کنیم. اما آن مرد به نخواستنش ادامه داد و خدا میدانست که او ماندنی نیست، از او چیزی درون من به یادگار گذاشت، قیافه‌ی او را. من طبق قراردادی که هرگز نفهمیدم چه وقت پذیرفتم به آن زن مادرگفتم. زن عجیبی است. بعدها فهمیدم همه زن‌ها و مردها همان‌قدرعجیب می‌شوند. من بچه بدقلقی بودم، مثلا از شلوغی بیزار بودم، اما او بدون هیچ دلیلی مرا می‌پایید. از بدن خودش به من غذا می‌داد؛ مثل یک گیاه تغذیه‌ی من می‌شد. هرچند غذایم مایعی سفید رنگ، ولرم و تقریبا بی‌مزه بود، اما او خیلی حواس‌ش بود که چه بخورد که آن مایع از آن بدمزه‌تر نشود. چرا کسی باید چنین کاری کند؟ بیشتر وقت‌‌ها گریه می‌کردم و او مجبور بود بیشتر وقت‌ها را صرف به آغوش کشیدن من کند. یک‌بار من تصمیم گرفتم او را عصبانی کنم. او واقعا باید از آن محبت کردن کوتاه می‌آمد. داشتم کم‌کم نگران‌ش می‌شدم. می‌خواستم مانند آدم‌های عادی رفتار کند. هر چند در عادی بودن هم زیاده روی کرد و مرا کتک زد و بعد هم ساعتی را به زاری پرداخت که چرا مرا کتک زده است. من آن موقع زبان‌ش را بلد نبودم و نمی توانستم بگویم بس است. به آغوش‌ش رفتم و بابت انتخابش گریستیم. با این‌حال ما در برخی مسائل با هم اختلاف نظر داشتیم. مثلا حدود شش سالگی که من در حال آشنا شدن با بدن و آلت تناسلی‌م بودم، او رفتارهای عجیبی نشان میداد. چشمان‌ش را گشاد می‌کرد. حتا اجازه نمیداد دامنِ مخملِ سرمه‌ییِ زیبایی که دوست داشتم را بپوشم! خدا راست می‌گفت من واقعا مسئولیت سختی به عهده داشتم. من چیزی را طلب کرده بودم که از همان لحظه به نام کس دیگری زده شده بود. همه‌ی بدن‌م را! همه‌ی وجودم را!

(مرداد ۹۸)