نویساک

چند روز پیش من توی شبکه اجتماعی ماستودون این سوال رو پرسیدم:

«دوستان میشه بیاید و درباره این موضوع نظر شخصیتون رو بگید و استدلال کنید براش.

برای ساختن انیمیشن/فیلم‌های اقتباسی از داستان‌هایی که به طور سنتی از شخصیت سفیدپوست استفاده شده، نباید از بازیگر سیاه‌پوست استفاده کرد.

بگید موافقید یا مخالف و چرا؟»

و یک سری جواب دریافت کردم که ترجیح دادم درباره‌شون بنویسم چون این موضوع مدت‌ها روی دلم سنگینی می‌کرد. (همه نظرات و نقل قول‌ها در گیومه آورده شده)

در ادامه هم می‌خوام نظرات مخالف و موافق رو بیارم و با فکر و نگاه خودم بسنجم. در آخر هم میگم که چرا به نظرم این موضوع با اینکه در نگاه اول حاشیه‌ای به نظر میاد، توجه بهش مهمه. در نهایت همچنان دوس دارم بیشتر به این مسئله فکر کنم و بیشتر صحبت کنم.

دو توضیح

یکی از نظرات این بود که:

«مشکل رنگ پوست نیست، بعضی فیلم هایی که اینطوری ساخته میشن ضعف نویسندگی و کارگردانیشون رو پشت این Diversity قایم می‌کنند.»

به طور کلی این حرف ممکنه درست یا غلط باشه. اما بحث اینجا درباره رنگ پوست و نژادپرستیه، نه نیت شرکت‌هایی که این اقتباس‌ها رو می‌سازن، و نه مهارت کارگردان. بیاید فرض کنیم بهترین کارگردان دنیا می‌خواد کار رو پیش ببره. در نتیجه برای دیده شدن اثرش یا پنهان‌کردن مشکلاتش به دنبال انجام این کار نیست. مسئله فقط قراره درباره رنگ پوست یا به طور کلی نژاد (که هنوز با خود مفهومش هم مشکل دارم) باشه.

دوم اینکه یک تعریفی خیلی دم دستی از نژادپرستی بذاریم که بدونیم درباره چی حرف میزنیم. ظاهرا ما بیشتر از اینکه بدونیم نژادپرستی چیه، بعضی از مصادیق مشخصش رو میشناسیم. مثلا الفاظ تحقیرآمیز یا پیشفرض‌هایی که بلاخره به عنوان نژادپرستانه پذیرفته شدن. تعریف: نژادپرستی در واقع تفاوت‌های بیولوژیکیِ واقعی یا خیالی را مبنای برتری حقوقی گروهی از انسان‌ها بر گروهی دیگر می‌داند. اما نژادپرستی فقط به ویژگی‌های بیولوژیکی محدود نمیشه و الان درباره قوم و دین و فرهنگ و ... هم به کار میره. (هزارمدل تعریف با همین معنای کلی وجود داره که با جستوجوی ساده میشه پیدا کرد.)

موافق‌ها: رنگ پوست نباید تغییر کنه.

۱. «موافقم. به دو دلیل: •شخصیت‌های سیاه‌پوست لایق داستان‌های مستقل خودشون هستن. نه داستان‌های عاریه‌ای از سفیدپوست‌ها.

•اتفاق خطرناک دیگه‌ای که داره به صورت تکرار شونده توی سینما میفته، استفاده از شخصیت‌های سیاه‌پوست توی فیلم‌ و سریال‌های تاریخیه. این موضوع در درازمدت باعث تحریف تاریخ می‌شه انگار هیچ‌وقت هیچ ظلم و تبعیض نژادی نبوده.»

جواب من: در پاسخ حرف اول باید بگم که سفیدپوست‌ها یا سیاه‌پوست‌ها انسان‌های متفاوتی نیستن که به داستان‌های متفاوتی نیاز داشته باشن. در واقع دغدغه‌های انسانی در وهله اول همگی مثل همه. مگر داستان‌هایی که مشخصا درباره خود تبعیضه. مثل داستان‌هایی درباره برده‌داری یا قتل عام سرخ پوست‌ها. آیا سیاه‌پوست‌ها به جز داستان‌هایی در این موضوع، مسائلشون متفاوت از سفیدهاست یا با بقیه انسان‌ها مشترکن. اگر سیاه‌پوست‌ها به عنوان عضوی از گونه انسانی بخوان پری دریایی سیاه‌پوست داشته باشن، دیگه موضوع خودشون نیست؟ به عبارت دیگه، چه معیاری برای «موضوع اونا» هست؟ غیر از اینه که همه آدمیم و در زندگی روزمره بدون نژادپرستی، مسائل یکسان داریم؟

بخش دوم حرف هم موافق نیستم چندان چون اگر کسی بخواد واقعا به دنبال تاریخ باشه، منابع موثقی هست. آثار سینمایی و هنری در نهایت برداشت هنرمنده. بیشتر یک اثر هنریه تا منبع تاریخی. حتا قصدی هم در ارائه تاریخ نداره احتمالا. شاید مستند برای رجوع منبع بهتری باشه. (هرچند در نهایت هر متن و داستان و فیلم و ... برداشت مولفه اما تفاوتشون با هم چشمگیره. پژوهشگر به هر حال به یک روش خاص مقید میشه اما هنرمند در ساخت اثرش محدود به روش علمی یا پژوهشی نیست.)

۲. «من به‌نظرم نباید تغییر کنه. باید با همون ملیت باشه. مثل این میمونه که الان برای ساخت مجدد «پوکوهانتس» بیان از یه سفیدپوست استفاده کنن. یا مثلا برای ساخت مجدد فیلم هری‌پاتری، بیان هرماینی رو سیاه‌پوست کنن. خب نبوده از اول! چرا برای جلوگیری از نژادپرستی باید به چیزی که ازش اقتباس میشه گند زده بشه! میشه کلی فیلم و... جدید ساخت با شخصیت سیاه‌پوست.»

اول اینکه ما درباره ملیت حرف نمی‌زنیم و درباره نژاده. که فرق دارن. چون افراد از نژادهای مختلف ممکنه توی ملیت باشن یا برعکس یعنی یک نژاد در ملیت مختلف پخش شده باشن. این نکته مهمیه.

قسمت اول نظر از مقابله به مثل استفاده می‌کنه یعنی میگه همونطور که به جای یک شخصیت سرخ‌پوست نمیشه، سفید گذاشت، برعکسش هم ممکن نیست. به نظر قانع‌کننده است اما باید یه چیزی رو روشن کنیم.

پوکوهانتس یک شخصیت سرخ‌پوست در یک قبیله سرخ‌پوسته. مثل اینه که توی داستان کلبه عمو تام که برده است، یک شخصیت سفید بذاریم. نیازه بگم که چقد بی‌معنی و متناقضه؟ این داستان‌ها تمرکزشون بر تبعیض و اتفاقات ستمیه که بخاطر نژاد رخ میده. رنگ پوست هدف نویسنده داستانه. عوض کردنش کل هدف داستان رو زیر سوال می‌بره.

ما باید فرق بذاریم بین داستانایی که با تغییر نژاد خط داستانی از هم نمی‌پاشه، بلکه فقط «رنگ پوست» عوض شده، و داستان‌هایی که نژاد تاثیری توشون نداره. دقیقا مثل داستانای سیندرلا و سفیدبرفی و ... . (این درباره بقیه تفاوت‌های زیستی هم صادقه مثل جنسیت، گرایش جنسی و ...)

اما تنها بخش نظر که برای من دردآور بود این بود که: چرا برای جلوگیری از نژادپرستی باید گند زده بشه به داستان؟ چون نژادپرستی وحشتناکه، چون ستمه. چون نه تنها باید برای ازبین بردنش تلاش کرد بلکه باید هر داستانی که ممکنه تبعیض نژادی رو بازتولید کنه، به نحوی عوض بشه یا از بین بره. هیچ داستانی اونقدر ارزشمند نیست که نخوایم تبعیض و ستم و نگاه تحقیرآمیز علیه میلیون‌ها نفر از بین بره.

در آخر که باید برای سیاه‌پوستا داستان جدا درست کرد، به جز جوابی که توی نظر اول دادم یه جواب دیگه هم هست. خلق داستان جدید برای هر نژادی شدنیه و انجام میشه. نکته ما در اقتباسه. اینکه دلیلی برای تغییر رنگ شخصیت‌های داستان‌هایی که به نژاد وابسته نیست، وجود نداره. در نهایت به جز اختلافای ظاهری چه فرقی بین نژادها هست که نیاز به داستان جداگانه داره؟

۳. «موافقم، بیشتر یه نگاه ترحمی داره که آخی شما هم بازی. باید براشون داستان‌های خودشون رو نوشت. ولی خب ازون‌جایی که شورشو درآوردن دیگه داستان‌های جدید دیده نمی‌شن و مجبورن برای جذب مخاطب داستانای قدیمی رو خراب کنن.»

این نظر جالب بود چون جمله اول عجیب بود. آیا سیاه‌پوست‌ها احساس ترحم می‌کنن، یا این چیزیه که ما داریم میذاریم توی دهنشون. فقط کسی میتونه ادعا کنه سیاه‌پوستان در این وضعیت احساس ترحم می‌کنن یا نه، خود سیاه‌پوستا هستن. پس اگر میخوایم این حرف رو بزنیم باید چندتا نقل قول یا بیانیه از زبون خودشون پیوست حرفمون کنیم.

در نتیجه اولا ما نمی‌تونیم بفهمیم سیاه‌پوستان واقعا چه احساسی دارن چون ما هرگز تجربه اونا رو نداریم. اما نکته عجیب‌تر اینکه چطور شما این احساس ترحم رو حس می‌کنید اما بازیگر نقش آریل که سیاه‌پوسته نه تنها احساس ترحم نداشته بلکه حاضر شده این نقش رو بازی کنه! یا خیلی از مقالاتی که خود سیاه‌پوستان در این زمینه نوشتن.

اما یک نکته مهم‌تر: خیلی از کسانی که در اقلیت اند ممکنه ندونن که داره بهشون ستم میشه یا دارن سرکوب میشن. مثلا برای سالیان سال زنان که عملا مایملک شوهر و پدرشون بودن، این موضوع رو به عنوان یک امر جهانشمول و حقیقی و مشیت الهی و غیره پذیرفته بودن. بسیاری از کلیشه‌هایی که ما هنوز داریم میبینیم نشون میده صرف «زن بودن» به معنی «آگاه شدن از تبعیض» نیست. ممکنه دراقلیت باشیم و ندونیم.

اما از طرفی برعکس هم رخ میده. مثلا گروه یا اقلیتی به صرف بودن در اقلیت، هر شکلی از بدرفتاری با خودشون رو ستم تلقی کنن. به عبارتی ممکنه هر مشکلی که دارن رو تقصیر جنس یا نژاد و ... بندازن. در واقع وضعیت قربانی درون اونا چنان نهادینه شده که هر رفتار بد رو ستم، و هر رفتار خوب رو «ترحم» تلقی کنن. یعنی اون آدم در درون خودش چنان احساس حقارت یا قربانی بودنی داره که کارهایی از این دست رو ترحم معنی کنه. و ممکنه احساسی خودشون رو (قربانی بودن) رو فرافکنی کنن و معتقد باشن داره بهشون ترحم میشه. این هم نشونه ناآگاهیه.

بخش دوم هم که درباره نیت سازنده‌هاست که مسئله من نیست. نیت اونا هرقدر بد باشه، باید یه بحث جداگانه داشت. قطعا من هم باور دارم که توی «صنعت» سینما هدف پوله ولی خب این خودش یه بخث دیگه است.

نکته دیگه اینکه، حتا اگر نیت این شرکت‌ها اخلاقی نباشه، نتیجه ممکنه خوب باشه یا بد باشه. صرف اینکه کسی بخاطر پول اینکارو میکنه، به این معنی نیست که کارش نتیجه بدی داره. نیت و نتیجه لزوما وابسته به هم نیستن!

۴. «مخالفم ، این به معنی نژادپرستی نیست ولی سندرلا با پوست تیره یا چشم و ابرو مشکی رو نمیتونم قبول کنم ، همونطور که بلک پانتر رو نمیتونم قبول کنم یک سفید پوست بازی کنه»

این نظر در واقع استدلال نیست. صرفا یک «قبول نداشتن» ه. خب ما خیلی چیزا رو قبول نداریم اما دلیلی نمیشه وجود نداشته باشن یا اشتباه باشن. اما دلیلی داشت که این نظر رو آوردم. چون منو یاد یه حرف از یه دوست انداخت که شفاهی بهم گفت: من چون با این شخصیت بزرگ شده ام، تصورات کودکیم خراب میشه ازش. سوال من این بود، اگر تصورات کودکیت بخشی از یه فرهنگی باشه که نژادپرستی رو بازتولید میکنه، ترجیح نمیدی خراب بشه؟ چرا انقد احساسات ما برامون مقدس و خارج از دسترسه. مگر ما همه باورهای کودکیمون سالم و خوب اند. پدر و مادر ما توی بچگی قهرمان‌های ما بودن، فقط ده سال بعدش، نه تنها قهرمان نبودن بلکه کلی خطاکار به نظر میرسن. چرا تغییر کردن «احساسات» ما انقد ترسناک میاد؟ یا بهتر بپرسم، چرا دباره تغییر احساسات «معیارهای دوگانه» داریم؟ چرا نباید به این نگاه کنیم که بخش بزرگی از احساسات ما صرفا براساس یه دریافت ناخودآگاه و غیرارادی از جهان اطرافمونه؟ چرا نمیگیم «خب این هم اشتباه بود» به سادگی!

مخالف‌ها: تغییر رنگ پوست شخصیت‌ها مشکلی نداره.

این نظرات تقریبا همون حرفای منه. فقط واسه منصفانه بودن متنم آوردمشون.

۱. «اوکیه به نظر من. یادمه اون تایمی که پری دریایی تریلرش منتشر شد یه فیلم گذاشتن که این تریلره رو برا بچه‌های سیاه‌پوست گذاشتن و همه‌شون ذوق کرده بودن. یعنی داستان‌های خیالی به نظرم اوکیه و تاریخ نیست که بخوایم دقیقا شخصیتارو بازسازی کنیم.»

۲. «به طور کلی با این مخالفم. در شرایطی خاص که این داستان مال منطقه‌ای ناشناخته برای دنیا با فرهنگی در خطر نابودی باشه موافقم که باید جزء‌به‌جزء به داستان وفادار باشیم. ولی در غیر این صورت نه. چرا که فرهنگ یه چیز سیّاله و هنرمندان هم اثر مهمی روی فرهنگ دارند. می‌شه تغییرش داد و باهاش بازی کرد. می‌شه از بازیگر سیاهپوست یا شرق‌آسیایی هم استفاده کرد. در مناطق چندفرهنگی یا چندنژادی چنین داستانی می‌تونه جالب‌تر هم باشه چون انگار تناسب داره با محل زندگی آدم‌ها.»

۳. «به نظرم اگر به اصل اون اثر و محتواش خدشه‌ای وارد نشه و یا به قول عرفان مختص به منطقه خاصی نباشه، اوکیه. مثلا نمی‌شه که دوازده سال بردگی رو بدیم یه سفیدپوست بازی کنه. :// اما از نظر من اگر سفیدبرفی رو یک سیاه‌پوست بازی کنه خیلی هم قشنگه، چرا که نه.»

۴. «من مشکلی با استفاده از شخصیت سیاه پوست ندارم ولی نکته مهم این هست زمانی که داستان در مورد یک موضوعی هست و اتفاقا نوع نژاد و فرهنگ مشخصا به جایی خاصی مربوط هست احمقانه است که کسی بخواد به بهانه های مختلف از شخصیت غیر منطبق استفاده کنه ( مثلا سفید برفی سیاه). بطور کلی در مواردی که داستان اصلی دارای ویژگی های خاصی هست به نظرم یا باید کلا یک اقتباس تمام عیار با تغییرات زیادی باشه یا هم به  ویژگی های اصل داستان وفا دار باشه.»

سفیدبرفی فقط اشاره به زیبایی جادویی سفیدبرفی اشاره داره. اینکه سفیدی اون دلیل زیباییشه. که خب ربطی به برف نداره. اسمشو عوض کنن و هفتا کوتوله بذارن کنارش. چرا نشه؟

سخن آخر

اما تصور من از نژادپرستی چیه؟ باتوجه به اینکه نژادپرستی شکل‌های گوناگون داره و بسیار پیچیده و نهادینه شده من واسه خودم اینطوری تعریف می‌کنم: هرجایی در مواجه با هر کسی، من متوجه تفاوت‌های بیولوژیکی یا فرهنگی شدم، و برای قضاوت شخص به جای رفتارش، تفاوت‌هاش رو مبنای قصاوت قرار بدم، من نژادپرستم. و بله من نژادپرستم و این موضوع سالیان سال ذهنم رو مشغول کرده. همیشه در حال سنجش پیشفرضام هستم و حواسم هست که آیا براساس رفتارش قضاوت کردم، یا تفاوت‌هاش؟ در این موضوع خاص، هر جا من حتا «متوجه تغییر رنگ پوست بشم» نژادپرستم». چرا انقد این تفاوتا باید به چشم بیاد. من معتقدم باورامون رو باید شخم بزنیم. ما نیاز داریم باورهامون رو زیر سوال ببریم. دقت کنیم که چقدر روی رنگ پوست حساسیم. به عبارتی چقدر نژادپرستیم و باورهای نژادپرستانه تا کجا ممکنه رسوخ کرده باشه توی افکارمون.

اما چرا پرداختن به این موضوع مهمه؟ برای ما اصلا محل پرسش نیست چون ما اصلا با سیاه‌پوستا زندگی نمی‌کنیم! مهمه چون می‌تونیم خودمون رو بسنجیم. ما ممکنه حتا در مسائلی که باهاشون درگیر نیستیم هم جانبدارانه رفتار کنیم. می‌تونیم بفهمیم نژادپرستی می‌تونه تا کجاها پیش بره. اینکه ما از نژادپرستی مصون نیستیم. اتفاقا بسیار مستعدشیم. مسئله مهاجران کشور ما همیشه هست و گاهی فقط پررنگ میشه. حتا آدمهای بسیار موجه و «مودب» هم در بزنگاه رنگ عوض می‌کنن و برای نپذیرفتن باورهای نژادپرستانه دست به استدلال‌هایی مثل استدلال‌های بالا میزنن. در حالی که تنها چیزی که نیاز داری اینه که خودمون رو به جای اون اقلیت تحت ستم بذاریم تا بفهمیم باورمون اشتباهه.

اولا ممنون که تا اینجای متن خوندید و دوم من همیشه آماده صحبت و گفت‌وگو هستم.

مدتی است ذهن مرا سخت مشغول کرده است. بیش از همیشه نیاز به آن را احساس می‌کنم. با این‌حال، دقیقا نمی‌دانم چیست. به دنبال یک تعریف جامع و مانع هم نیستم. کافی است کمی مرا از بلاتکایفی دربیاورد، پس از آن قول می‌دهم هر کجا نیاز بود، آن را ویرایش کنم.

چشمانم داشت گرم خواب می‌شد اما ذهنم درون جلسه روان‌درمانی امروزم می‌گشت. رسیدم به آن «فلسفی زیستن» چونان یک سبک زندگی، یک بینش، یک شیوه تفکر، و انتخاب. تناقضی که میان «فلسفی زیستن» و رفاه مادی و شغل پردرآمد وجود دارد. نقطه آغاز همین جاست. من می‌دانم که پرداختن به «چراهای» زندگی نیازمند زمان و تمرکز بسیار است، چنانچه پیگیری یک حرفه و شغل پردرآمد. از طرفی انتخاب یک راه، یعنی انتخاب نکردن راه‌های دیگر. با اینکه می‌بینم چگونه دل در گرو اندیشه فلسفی دارم، نمی‌دانم چطور می‌توان فلسفی زیست. امروز بی‌تا برای من توضیح داد که این پرسش خود یک پرسش فلسفی است. فلسفه نمی‌تواند چیزی جدای از زندگی باشد.

من می‌بینم که دشوار است در مقابل سبک زندگی پرلذت اطرافیانم مقاومت کنم. اما اینکه چنین میلی وجود دارد، آن سبک زندگی را برای من موجه نمی‌کند. راستش من آدم لذت طلبی هستم، مشکل اینجاست که من پرتوقع ام. من به دنبال چیزی بیش از لذت‌های زودگذر مادی ام. آن‌ها کافی نیستند. یا دست‌کم، جنس‌شان با روان من جور نیست.

شاید چیزی که نیاز دارم خویشتن‌داری است. خویشتن‌داری در جهان ما چیست؟ برای شروع، یک مکث و درنگ. در جهان پرسرعت ما، کمی مکث برای درنگ، ممکن است اجازه دهد که به این پرسش بیاندیشم. خویشتن‌داری برای من چیست؟

می‌خواستم فقط از لازانیا و میز شام عکس بگذارم و بگویم که چه شب عاشقانه‌ای از سر گذراندیم. ولی خب این همه‌ی واقعیت نیست. البته شب به‌غایت رمانتیکی بود اما باید توضیح بدهم که چگونه به چنین شبی رسیدیم.

به اشتراک‌گذاشتن تصاویر و کلیپ‌های عاشقانه در شبکه‌های اجتماعی، ژانر محبوبی است که مانند هر محتوای دیگری که در این فضا وجود دارد، قسمت‌های نازیبای آن حذف شده است. گاهی آنقدر غیرواقعی به نظر می‌رسند که گمان می‌کنیم داشتن یک رابطه عاطفی و عاشقانه غیرممکن خواهد بود.

اما من ابایی ندارم از اینکه بگویم ما چقدر دعوا و جروبحث کردیم، چقدر ناامن شدیم، چقدر رنجیدیم تا بتوانیم حرف بزنیم یا چقدر سخت بود که بپذیریم نقاط ضعفمان شریکمان را ناامید کرده است. چقدر گریه کردیم و فکر کردیم ما هرگز نمی‌توانیم عشق را تجربه کنیم. گمان می‌کردیم الگوی مسموم و بیمار رابطه‌ی پدر و مادرمان قرار است تا ابد در زندگی ما نیز تکرار شود.

چقدر هنوز می‌ترسیم. چقدر از آینده می‌ترسیم.

ندیدم وقتی کسی درباره رابطه خوبش حرف می‌زند، ذکر کند که چقدر زمان گذاشته اند تا در آخر بفهمند که آتش همه‌ی جنجال‌ها از گور یک سوتفاهم برآمده است. اینکه بارها حس کردند که شریکشان زبان‌ نفهم است یا از سیاره دیگر آمده. فکر کردند که نکند زمان و انرژی‌شان را بیهوده برای این رابطه گذاشته اند؟

اما، حسام‌الدین، همیشه به من تذکر می‌دهد که هیچ نیمهٔ گمشده‌ای وجود ندارد، ما خودمان تصمیم می‌گیریم چه کسی نیمهٔ گمشده ما باشد. این حرف را آویزه گوشم کرده ام. حتا وقتی راه‌های تماس و گپ را مسدود کرده بودیم، ته دلمان امید داشتیم که هنوز می‌توانیم حرف بزنیم.

و گفت‌وگویمان به فرساینده‌ترین ساعت‌های رابطه تبدیل می‌شد. با اینکه گمان می‌کردیم ما متفاوتیم و همیشه به گفت‌وگو گشوده ایم و آدمی همیشه باید انتقادپذیر باشد، با اینحال گاهی مانند دو کودک خشمگین سر یکدیگر داد می‌زدیم و گاهی ناسزا نیز می‌گفتیم.

روزهایی که آرام و بالغ هستیم، به یکدیگر اطمینان می‌دهیم که هرگز نمی‌خواهیم به یکدیگر آسیب بزنیم و در صورتی که احساس ناامنی کردیم، می‌توانیم با یک پرسش ساده، منظور یکدیگر را روشن کنیم.

حالا می‌دانیم بهترین دستاورد رابطه ما تا اینجا این بوده است که جداشدن یک گزینه‌ی روی میز نیست. یک رابطه خوب ساختنی است. اگرچه قرار نیست یکدیگر را تغییر دهیم اما هرکس مسئول بهتر شدن خودش است. تعهد برای ما خیانت نکردن نیست، بلکه تلاش برای صمیمیت و امنیت در رابطه است، از راه ِ گفت‌وگو، رشدکردن، و همدلی.

می‌دانم تازه مسیرمان را آغازیده ایم. اما سالی که نکوست، از بهارش پیداست!

*هر اپیزود در رابطه‌مان به گذشتن از یک بحران اشاره دارد. بحران‌هایی که ممکن بود منجر به جدایی شود.

دارم فرومی‌پاشم.

می‌گوید: مگر بار اولت است؟ تو همیشه حالت خراب است. خل وضع ای. باید منتظر باشیم تا بیفتی و بمیری تا همه از شرت خلاص شوند، حتا کسانی که اصلا نمی‌دانند وجود داری. تو نحس ای. حتا کودکان هم به صورت تو نمی‌خندند. آه کاش فقط نمی‌خندیدند، آنها گریه می‌کنند. تو شر ای. ذاتت خراب و پوسیده است. همه جا را به گند می‌کشی. می‌خواهی با جمله‌ها و اطوار درست، خوب به نظر برسی و کثافتت را پنهان کنی ولی شدنی نیست. بالا بروی، پایین بیایی تو کثافت ای.

حوصله ندارم داستان تعریف کنم. اصلا مسئله داستان‌ها نیستند. اصلا مهم نیست که چه شد این شد. در نهایت چیزی که هست، احساس زجرآوری است که حالا داریم و باید «یاد بگیریم» با آن کنار بیاییم.

می‌گوید: تو؟ کودن! اگر قرار بود چیزی یاد بگیری به اندازه کافی فرصت داشتی. تنها راهی که مانده دعاست. دعا نه برای شفا، بلکه دعا کن زودتر بمیری. باورم نمی‌شود آنقدر خودت را دوست داری که با این همه احساس گندی که در تو جمع شده باز هم تلاش می‌کنی زندگی کنی و آدم‌ها را گول بزنی که تو را دوست داشته باشند. همین خودش دلیلی است که تو چقدر اوضاعت خراب است. سالهاست می‌گویم خودت را خلاص کن. دوست داری هربار ببینی که خوب و کافی نیستی؟ لذت می‌بری از این همه زجری که می‌کشی؟ چندبار دیگر لازم است سیاه بودنت به رخت کشیده شود؟ چندبار دیگر باید تو را دیوانه و بد و بیمار و ضعیف و ناچیز و غیره و غیره خطاب کنند. چقدر حوصله داری زن! چقدر عاشق خودت هستی که هیچ کدام از اینها را به خودت نمی‌گیری. تا آخر عمر می‌خواهی با خودت بگویی حالا آنقدرها هم بد نیستم؟ بعد از ترس اینکه یکبار دیگر اینها را بشنوی، می‌خزی گوشه لانه‌ات که هیچ به هیچ. آه همیشه پاک کردن صورت مسئله راحت‌ترین است.

خودکشی هم پاک کردن صورت مسئله است.

اوه البته! آدم چیز چندش‌آور و کثیف را پاک می‌کند. آدم کثافت و خرابی را از بین می‌برد؛ مثل تو. تو یک زندگی آفت‌خورده ای. تو مرض ای. و تنها با مردنت خوب خواهی شد. گاهی حل مسئله شبیه به پاک‌کردن صورت مسئله است. می‌بینی؟! چیزی نداری بگویی. چیزی برای گفتن نیست. دیگر نمی‌توانی به آن جمله‌های مقوایی تکیه کنی که با یک قطره اشک مچاله و خراب می‌شوند. نه نه دیگر کف‌گیرت خورده به ته دیگ. یا خودت تمامش می‌کنی یا آنقدر این‌ها را می‌گویم تا ذره ذره نابود شوی. می‌دانم خودآزاری، لذت می‌بری چنین خار و خفیفت کنم. آه گاهی واقعا دلم برایت می‌سوزد. چون واقعا تقصیر تو نیست که به چنین موجود چندش‌آوری تبدیل شده ای اما این تقصیر توست که زنده ماندی و چنین موجودی را پروار کردی. زخم‌های کوچکی که تنها درد تو بود حالا پر از بیماری و کثافت اند که روی آدم‌های دیگر می‌پاشی. خب می‌خواهی بگویی آنها هم اینکار را می‌کنند؟ خب آنها هم باید از بین بروند. خسته ای؟ بمیر و تا ابد استراحت کن. فکر می‌کنی برای بی‌تا بفرستی که دست مرا رو کنی؟ آه تو واقعا مرا به خنده می‌اندازی. تو واقعا موجود ضعیف و بیچاره‌ای هستی. اگر من به تو اهمیت نمی‌دهم چرا دیگری باید اهمیت بدهد؟

همیشه این احساس حضور دارد. همیشه احساس می‌کنم باید کارهایم را تمام کنم تا نوبت به نوشتن برسد یا دقیق‌تر بگویم، به خودم برسد. نوشتن خود من است و پرداختن به خودم است. چه نوشتنی؟ هرچیز. بگذار بگوییم تداعی. حالا هم داشتم به کوه کارهای عقب‌افتاده نگاه می‌انداختم که به‌خاطر دو هفته تعطیلی و مسافرت ناقابل روی هم تلنبار شده است. هیچ میلی به انجام دادنشان ندارم. می‌خواستم خواندن کتاب هری پاتر را ادامه دهم، اما یک احساس مرموزی داشتم. هرگاه به شکل غیرقابل کنترلی کتاب می‌خوانم احساس عجیبی دارم. دیگر مرز جهان واقعی و کتاب گم می‌شود. انگار چیزی که مرا به سمت خواندن می‌کشد، داستان کتاب نیست، بلکه چیزی در دنیای واقعی مرا دفع می‌کند. انگاری من می‌خواهم از چیزی فرار کنم و کجا بهتر از داستان‌ها. البته فرار به جهان کتاب‌ها لطف بیشتری نسبت به فضای مجازی با محتوای مبتذلشان است، با این حال در نظر من فرار کردن کاری بیمارگون است. پس به مانیتور خیره شدم و از خودم پرسیدم: راستش رو بگو، چی توی مغزت می‌گذره؟ چیزی که در حال نوشتن آن هستم، پاسخ نه چندان صادقانه و مقدمه‌وار به این پرسش است. چیزی که ذهن مرا مشغول می‌کند، خود «نوشتن» است. دیروز با بی‌تا جلسه داشتم. بحث ما دوباره به نوشتن و زبان رسید. برای من توضیح داد که چگونه روان بر زبان سوار است. در نتیجه هر نوشتنی از ناخودآگاه برمی‌آید، به‌ویژه نوشتن خلاقانه که شاید بتوان آن را تداعی گفت. البته هیجان‌انگیزترین قسمت آن این است که نمی‌توانیم به کسی بگوییم که «ننویس». به عبارت دیگر، هیچ نوشته‌ای که تداعی باشد، نمی‌تواند در وضعیت کمال قرار بگیرد. چرا که واژه‌ها در آن نوشته به نزدیک‌ترین مفاهیم درون ذهن‌مان اشاره دارند. آنها دقیقا ما را توصیف می‌کنند. تو گویی واژه‌ها دقیقا در حال انجام کاری هستند که برای آن ساخته شده اند، انتقال معنا. آنها اهمیتی نمی‌دهند که نیت خودآگاه ما از به‌کاربردنشان چیست،‌ اینکه می‌خواهیم خودنمایی کنیم یا سانسور. اگر نوشتن دقیقا چنین چیزی باشد، که البته نمی‌توان از این بابت مطمئن بود، از این پس می‌توانم بنویسم بدون اینکه به‌دنبال بهترین نوشته باشم. اگر چه گستردن دایره واژگان و مفاهیم و اصطلاحات می‌تواند مرا در این سفر خودشناسانه بیشتر همراهی کند، اما اصل کار همان است؛ نوشتن!