۵۸- لحظه
گذشته را به یاد نمیآورد. ظاهرا با این مسئله درگیری خاصی ندارد. مانند اینکه شما یک فیلم را پخش میکنید و انتظار ندارید کارگردان سیرتاپیاز زندگی شخصیتهای داستان را برای شما بگوید. شما به هر حال حوصله به خرج میدهید و خودتان میکوشید از میان نشانهها هر شخصیتی را بشناسید، در لحظه.
شاید به همین خاطر چنین جدی در لحظه زندگی میکند. هر روز که بیدار میشود احساس نمیکند امروز ادامهی دیروز است یا فردایی در کار است. با سرخوشی نگرانکنندهای لحظاتش را میگذراند. اگر کسی خاطرهای از گذشته برایش تعریف کند، تعجب میکند، به فکر فرو میرود و زمزمه میکند: هنوز این فیلم رو ندیدم چون چیزایی که میگی اصلا یادم نیست.
حالا که میداند حافظهاش مالی نیست، کمتر میکوشد خاطره بسازد. بیشتر چیزها را یادداشت میکند. اما میداند که نمیتوان آدمها را یادداشت کرد. دستکم اسمهایی که یادداشت کرده، در ذهنش مابهازایی ندارند. پس کمتر به آنها نزدیک میشود. به جای آن، آدمها را در خیال خودش میبافد.
گاهی بیهوا خاطرهای بالا میآید. کمی لبخند میزند. در آن خاطره غرق میشود. میکوشد آن را به چنگ آورد، مثل تلاشش برای گرفتن پرتوهای نور آفتاب. درنهایت خسته و اخمو، اشکش سرازیر میشود.
و جایی در عمق ذهنش میشنود که «واسه همینه میگم نباید برگردی به گذشته!»
هرکسی به چیزی حساسیت دارد. هر کسی به نحوی بیمار میشود.
من نیز به خاطره حساسم. انگاری که میکوشم در یک دم، در دو مکان باشم. آن احساس انسجامی که در لحظه وجود دارد تهدید میشود. نمیتوانم به گذشته بیاندیشم. و آینده نیز، چرا که من در آینده حضور ندارم. زمان برای من رو به جلو نیست. زمان برای من لحظه است. اکنون که این کلمات را مینویسم. در لحظهی بعد مکث میکنم تا به جملهی بعدی بیاندیشم. هرگز جملههای از پیش آماده ندارم.
زندگی درلحظه همان اندازه آرامبخش است که ملالآور. اکنون مکثی طولانی و متوجه میشوم جملهی دیگری وجود ندارد.
پایان