۴۵.۳
چنین نیست که از عمد چیزی را نخواهد. اصلا مگر آمدنش با قصد و نیتی بود که ادامهدادنش را قصدی باشد. با این حال چیزی نمیخواهد. البته زمانی که بیتا از او پرسید: تو چه میخواهی؟ کمی لبش را گزید. کسی در خانه نبود اما چشمانش را به اطراف گرداند که مبادا کسی در آنجا صدایش را بشنود. بعد چشمانش از شوری اشک سوخت و آخر صدای گرفته و آهستهای گفت: نمی...دونم.
اما من میدانستم که چه در سرش میگذشت. یا دستکم چنین گمان میکنم. هیچ چیز دیگری نمیخواست. میخواست زمان بایستد و چیزی سکوت و آرامش او را به هم نزند. حتا چندساعت قبل از ذهنش گذشته بود که کاش جلسات رواندرمانگری را متوقف کند، چرا که درمیان این دریای اضطراب درحال غرقشدن است. بیتا هم او را خلاص کرده بود: انسان-بودن همان مضطرببودن، گرفتاربودن و دچاربودنه. هرچند حتا برای رد این ایده، درنگ هم نکرد. میدانست تنها کسی که واقعا او را میپاید بیتاست. نمیتوانست تصور کند که از این هم تنهاتر شود. مثل یک کودک نوپا، پای تلفن مینشیند و بهدقت به حرفهای او گوش میکند. همهی ریز و درشت هفتهای که بر او گذشته را تعریف میکند. دیگر برایش فرقی نمیکند نتیجه چیست. یک بار گفت: من که از فردام خبر ندارم، همین که هست کافیه. یه آدمیه که بهم گوش میده. چندبار هم بهم گفته که براش مهم ام. نه بهعنوان مراجع، بهعنوان آدم. وسط این بلبشویی که اسمشو گذاشتم «زندگی» هفتهای یه بار یه آدم دقیقا سر ساعت خاصی منتظر منه که بهش زنگ بزنم. حتا گاهی که یکی دو دیقه دیر کنم، ازم خبر میگیره. انسانیه. بذار مردم هرچی میخوان بگن. به نظر من انسانیه. بعدش هم چی از دست سرمایهداری در امان مونده که این یکی بمونه.
چای کیسهای را درون لیوان آبجوش انداخت و به پسدادن رنگ چیزی که اسمش چای بود خیره شد. گفت: آدما خیلی زیادن. یک آن یادش افتاده بود که چند روز پیش که وارد ایستگاه مترو شده بود، مسافران قطاری که تازه رسیده بود، از ایستگاه پیاده میشدند. بار اولش نبود که با همچین صحنهای روبهرو میشد. اما این بار یک فرق بزرگ داشت: قلبش به تپش افتاد، چنان سنگین که نفسکشیدن را سخت کرده بود، حالت تهوع گرفت و بغض کرد. میخواست به سمت چپ جمعیت برود و از این صحنه فرار کند اما میان جمعیت گیر افتاد. سرش را پایین انداخت و قدمش را تند کرد. اما حتا تصویر آن همه پا سرگیجهآور بود. این ماجرا بیش از ۵ دقیقه طول کشید و هنگامی که روی صندلی قطار نشست هنوز قلبش میکوبید. آخر سر گریه کرد تا سبک شود.
گفتم: آره خیلی زیادن. + خوشم نمیاد انقد آدما زیادن. خوشم نمیاد که نمیشناسمشون. – دوس داری بشناسیشون؟ + نمیدونم. میدونی که ازشون میترسم.
یاد سوسک تنها افتاده بود. چقدر حس آن روز شبیه به حس سوسکی است که در چنین جمعیتی از له شدن زیر پای آدمی بهراسد.
– لیلا آروم باش. تو سوسک نیستی. نگاه تند و خشمگینش را به من دوخت. لبانش را به هم میفشرد و بهسختی جلوی بغضش را گرفته بود. لب گشود که چیزی بگوید اما نفسش را بیرون داد و انگار چیزی درونش خاموش شد. دوباره همان چهرهی سرد و بیحالت بالا آمد: جلوی چشم خودت دیدی چندبار له شدم. بعد چای کیسهای را از لیوان بیرون آورد و با انگشت شست و اشاره آن را کمی چلاند و مستقیم درون سطل آشغال پر از تهسیگار و خاکستر پرتاب کرد. دوباره به من نگاه کرد تا مطمئن شود جملهی آخرش را شنیدم: دیدی که! – آره دیدم. + اگر خودت هم جزوشون نباشی! – لیلا... + میدونی ازت میترسم واسه همین تو رو انقد نزدیک خودم نگه میدارم. – میتونی ازم فاصله بگیری؟ + من دیگه ازت فرار نمیکنم. دهها جمله در پاسخش آماده داشتم اما لب برچیدم. لب بر لب لیوان، چای ولرم را نوشید.
– چرا به بیتا نگفتی چی میخوای؟ + نتونستم! روزی هزاربار دارم همینو از خودم میپرسم. نمیدونم دلم چی میخواد. منوی غذاخوری که نذاشتن جلوم. چشمش را گرداند و گفت: حتا سفارش دادن غذا هم کار سختیه برام. – تو میدونی چی میخوای. فهمیدنش کار سختی نیست. بیتا هم خیلی زود فهمید. اما انقد خواستنش برات کار سختیه که از بیخ فقط میگی نمیدونم.
- برام سخت بود. آره گفتم که حس میکنم لایق نیستم ولی یه ساعت بعدش داشتم گریه میکردم. نه فقط واسه خودم، واسه هر آدمی که همچین باور احمقانهای داره. برام سنگینه که بگم من حتا لایق نفسکشیدن نیستم. چه برسه که ... تقریبا فریاد میکشید. آنقدر تند حرف میزد که کلمات کموبیش جویده جویده بود. و ناگهان سکوت کرد. دوباره جرعهای چای نوشید. حواسش پرت گسی چای شد.
به صندلی تکیه دادم. به آن منگی نوشیدن چایش نگاه میکردم. نمیتوانستم تصور کنم کسی او را دوستداشتنی نیابد. به همین دلیل نمیتوانستم به او نشان دهم که چرا کسی دوستش دارد. بهترین پاسخ نزد خودش بود: چیزی نمیخوام. همین که هست کافیه. هیچ چیز پررنگ و ویژهای نمیخوام. میخوام همینطور بینهایت عادی باشم.