آفتاب
فقط فرش را پهن کرده بود و نیمه برهنه روی آن دراز کشیده بود. پرتوی نوری که از لابهلای ساختمانها راهش را باز کرده بود، خودش را مستقیم رو صورت و شانهی چپ او انداخته بود. لبخند میزد. همهی حواسش به آن قسمت از بدنش بود که با نور آفتاب گرم میشد. مدتی چنین گذشت. نمیتوانستم چیزی بگویم و حواسش را پرت کنم پس به تماشایش نشسته بودم. سکوت را شکست و گفت: نمیتونم از این وضع دل بکنم. به این نور نیاز دارم. -میدونم، راحت باش. سرش را به طرف من گردانید و خنده شیطنتآمیزی کرد. مدتها بود که این همه شاداب نبود. حتا زمانی که در خانهی مادریش بسیار بیشتر از این آفتاب میدید. +چاییم خوبه؟ -سرد شده ولی آره انگار اینجا همه چیز فرق داره. +دیگه نمیترسم. اخم کرد. به یادش آمد چند روز گذشته چه ترس عجیبی از مرگ داشت. لحظهای نبود که در انتظار سناریوی مرگآفرین نباشد. -هنوز بهم نگفتی چی شد که نمیترسی. نور آفتاب از آخرین بخش پوستش عبور کرده بود. حالتی نیمههوشیار داشت و به سختی نشست. +یادت میاد حدودا یازده سال پیش رو؟ -از خودت بهتر یادمه. +یادته مدتها، شاید یک سال داشتم خواب میدیدم که یه آدمایی میخوان من رو بکشن و من نه میتونستم پنهان بشم و نه فرار کنم. نزدیک کنکورم بود. اوضاع خونه رو یادته؟ -خیلی خوب یادمه. دوباره ولو شد و دستش را زیر سرش گذاشت. چهرهاش طوری بود که گویی کاملا در خاطرات ان روزها غرق شده است اما من میدانم که تنها چیزهایی که به یاد میآورد، تصویر مبهمی از آخرین کابوسش بود که در آن کشته شد، تصویر مبهمی از مادر بیمارش روی تخت، و چهرهی گریان خواهرش پس از شنیدن چیزهایی ناجور. +من که چیز زیادی یادم نمیاد. بیتا میگه اون اتفاقات درست زمانی که دارم وارد یه مرحله جدی از استقلال میشم، یه جوری روانمو نشونه گرفته بودن که برام به مرگ تعبیر شدن. -اون از کجا میدونست؟ +نمیدونست، من وقتی داشتم از پنیکهای اخیرم میگفتم، یهو یادم اومد. وقتی پرسید چرا «مرگ و کشته شدن»؟ یادم اومد این وضعیت توی نوجوونیم تکرار شده بود، اما توی خوابام. بعد از اون، استقلال و مرگ برام با هم تداعی میشدن. الان بهتر شدم.
دوباره نشست. با صدایی که از بغض و شور میلرزید ادامه داد: بذار اینجوری بگم، بیتا گفت ادما دو دسته اند: اونایی که میگن چون یه شیرینی خوشمزه آخرش تموم میشه، هرگز نمیخورنش و فقط نگرانن که تموم میشه و اونایی که میترسن یه وقت واسه خوردن شیرینی دیر بشه پس بیدرنگ میخورنش.
دستهایش را در هوا تکان میداد و زمزمه کرد: در لحظه زندگی کن و اینا. ولی من که قانع شدم.
دستش را به سوی برگهای گلدان برد و به بازی گرفتشان. +مرگ به معنی از دستدادنه. من نمیخوام چیزی رو از دست بدم. بخصوص الان...
بغضش را خورد و زمزمه کرد: حس میکنم تازه دارم نفس میکشم، با همه وجودم.
هیچ پاسخ درخوری نداشتم. نمیدانم چای گس بود یا صحبتهای او. به صندلی تکیه دادم و خیره نگاهش میکردم. شانهی چپش جوانه میزد.