۵۲- خوبها
صدای جیرجیرکها نزدیک است. گویی دقیقا پشت پنجره باشند. پنجره نیز باز است و نسیم خنکی میوزد. کمال برای قدوقوارهی آدمیزادی من همین است.
به سقف خیره میشوم و میکوشم آسمان بالای سرم را تخیل کنم. لابد ماه کامل است و درخشان.
در میان گیرودار زندگی روزمره از چیزهای کوچک لذت میبرم. از بوی خوش مرطوبکننده، قهوهی نه چندان مرغوبی که دم میکنم، موهای شانهشده که حالا گردنم را میپوشانند، چند دقیقه گفتوگو با رفیق شفیقم ح، آهنگی که موقع کار پخش میشود، نور آفتاب هنگام پهن کردن لباسها، چای زنجبیل تیره، آزادیم به هنگام کشیدن سیگار (و نه خود سیگارکشیدن)، خلوت آخر شبم برای تماشای فیلم.
زندگی اصلا ظرفیت چیزی بیش از این را ندارد. نمیتوان چیز دیگری خواست. گاهی حس میکنم نمیتوان از این خوشبختتر بود.
به گلها آب میدادم و به ذهنم رسید: همیشه همه اینها دقیقا جلوی چشمهایم بود، دقیقا همینجا.
با اینحال میترسم، ترس از دست دادن. ترس از دست دادن اینها مرا وا میدارد تا بیشتر به چیزهای کوچک روزمره دقت کنم.
روزی میاید که نمیتوانم خوب قدم بزنم، روزی که موهایم میریزد، بیناییم کم شود، و روزی که تنهاتر شوم. ترس از دستدادن مرا وامیدارد با ولع به زندگی چنگ بیاندازم. به هر چیز کوچک و پیشپا افتاده خیره شوم. شگفتزده شوم.