۴۹- دوستی
تا زمانی که رابطهی دوستی به خطر نیفتاده، دقیقا نمیتوان فهمید که آن رابطه از هر چیزی در دنیا ارزشمندتر است.
دقیقا پس از بحران، یا دستکم فرض میکنم که بحران را کم و بیش گذرانده باشم، متوجه میشوم که زیر پایم خالی شده است.
روی تخت دراز کشیده بودم و مدام به حرفی که زده بودم فکر میکردم. حتا یک لحظه نمیتوانستم بپذیرم که اشتباه نکرده ام. هربار که ماجرا را مرور میکردم، نتیجه این بود: «حرف اشتباهی بود لیلا» به من گفته بود «از تو بعید است». البته این از بزرگمنشی او بود که این چیزها را از من بعید میدانست چون من گاهی نابالغتر از این حرفها هستم. اما نکته اینجاست که من آگاهانه میدانم سن (چرخیدن دور خورشید، آن عددی که در شناسنامه ثبت میشود) هیچ معیاری برای ارزیابی آدمها نیست. این را میدانم. اما درون من، بخشی از من این را نپذیرفته بود. آن لحظه بود که متوجه شدم باورم متفاوت از سخن و رفتارم است. حالا مشکل دوتا بود، یکی آن باور خاص اشتباه، یکی این مطابق نبودن باور و رفتار. از خودم بدم آمده بود. بیشتر از اینکه با آن حرف او را رنجانده بودم. اینکه من چه حسی دارم، مشکل من است. باید با آن روبهرو شوم. اما میترسیدم. میترسیدم خیلی دیر شده باشد و او را از دست داده باشم. ترسیده بودم که اعتمادش را شکسته باشم. حتا نمیتوانستم بیاندیشم که دیگر با من دوستی نکند.
یک هفته گذشته است و هنوز نمیدانم چه در دلش میگذرد. آخر او آدم خوبی است. دل بزرگی دارد. اما این، خطای مرا کوچک نمیکند. توانستم دست و پا شکسته به او توضیح بدم که کاملا نقد او وارد است و من متوجه خطای خود شده ام. اما حرف که باد هواست، باید زمان بگذرد تا به او نشان بدهم که هرگز این وضعیت تکرار نخواهد شد.
تمام این مدت به این فکر میکردم که چرا بخشی از من انکار میکند سن عدد است. چرا گمان میکنم پس از سی سالگی در سراشیبی زندگی میافتیم. البته بنا بر این است که فعل این جملات به گذشته تغییر کند و به همین دلیل علتهای مختلف را ارزیابی کردم و در آخر متوجه شدم که اینها صرفا آثار تجربههایی است که به درستی بررسی نشده اند.
واقعیت هم این است که عددِ سن کاملا نسبی است. بعضی روزها کاملا احساس فرسودگی میکنیم، و گاهی گمان میکنیم مانند طفل نوپا اولین بار است که روی پاهایمان ایستاده ایم. گاهی از ترس مرگ میگرییم و گاهی از شوق زندگی، همچون نو-زاده.
هر چه بیشتر میاندیشم، زندگی اسرارآمیزتر به نظر میرسد. دیگر برای مرگ روزشماری نمیکنم و نگران عقربههای ساعت نیستم.
حتا در بدبینانهترین حالت، زندگی کوتاهتر از آن است که آن را اندازه بگیریم.
پی نوشت:
این نوشته بیشتر یک جور دلجویی و معذرتخواهی است.
یک جایی شنیده بودم که شرایط یک معذرتخواهی درست و واقعی چیست. سه شرط داشت: به زبان آوردن معذرتخواهی (بدون هیچ اما و اگری، فقط «ببخشید») و ابراز پشیمانی، شرط دوم تکرار نکردن آن عمل آزارنده، و دیگری جبران آن عمل.
این نوشته برای تضمین دو شرط دوم است. یعنی قصدم این است که بگویم، من برای زدودن آن باور، باید ریشهی آن را بشناسم تا هرگز دیگر آن را تکرار نکنم.
اما در کنار عذرخواهی، از دوست خود عمیقا سپاسگزارم. زیرا با تمام دلگرفتگی، نکتهای را گوشزد کرد که واقعا به آن نیاز داشتم.