۴۷- پژ-مُردن
سالها پیش در نوجوانی، آدمهای افسرده را میدیدم و خودم چنان سرشار از زندگی بودم که گمان میکردم میتوانم دنیایشان را زیر و زبر کنم. اما آنها کوچکترین تمایلی به چنین توجهی نداشتند. هرگز نمیتوانستم درک کنم که دقیقا با چه چیزی دستوپنجه نرم میکنند. وضعیتشان بسیار مبهم بود. در فیلمها میدیدم آنها که افسرده اند، خانهشان بیشباهت به زبالهدانی نیست. ظرفهای غذا همه جا به چشم میخورد، خودشان یا الکلی میشوند یا مدام خواب اند. گمان میکردم این صحنهها تنها برای تاکید به وضعیت اندوهبار آن شخص است، و هرگز کسی در واقعیت به چنین وضعی دچار نمیشود.
من هرگز آدمهای افسرده را درک نکردم. حتا اکنون نیز نمیتوانم به کسی که افسرده میشود بگویم درکش میکنم. با اینکه خودم دردناکترین روزهایم را میگذرانم، نمیتوانم بگویم چه حالی دارم. اگر کسی از من بخواهد تا برای او توضیح دهم که چه در سرم میگذرد، در بهترین حالت پوزخند میزنم.
حتا نمیتوانم دقیقا بگویم شروعش چه زمانی بود. احتمالا حدود دوسال پیش نشانههایی بیرون آمد و کمکم تبدیل به یک نسخهی منحصربهفرد از آن شخصیتهای غمانگیز و شلخته شدم. آدمهایی هم میآیند و میروند و دقیقا همان شور زندگی را دارند. اما من دیگر به هیچ بنیبشری اعتماد ندارم. بهنحوی باید دستبهسرشان کنم.
مگر نگهداری از گلی پژمرده او را برمیگرداند؟