۴۶- سیاهی
وقتی مردم را میبیند که در صف نانوایی ایستاده اند، در پارکها ورزش میکنند، برای مراسمی تدارک میبینند، زوجی که دست یکدیگر را گرفته اند، از خودش میپرسد چگونه ممکن است به زندگی روزمره ادامه داد؟ چرا مردم ظاهرا بهسادگی اینکار را انجام میدهند؟ بعد میکوشد خودش را در میان آنها تصور کند. به نظر میرسد او نیز کارهای روزمره را به سادگی انجام میدهد. حتا گاهی چنان آسودهخاطر به نظر میرسد که اگر بگوید تصمیم خرید نان دستکم سه ساعت زمان میبرد، اغراقآمیز است.
با خودش میگوید: خب شاید تقدیر من این است. شاید دنیا به آدمهای افسرده نیاز داد. اصلا چرا به آن برچسب افسرده بزنیم؟ چرا منتظر ام که روزی بیاید و من غذا به دهنم مزه کند؟ شبها کابوس نبینم و به آغوش کشیده شوم؟ بگذار فرض کنم روزی نیست که حضور آدمها مرا مضطرب نمیکند. روزی نیست که در جمعی احساس مزاحمت نکنم. آن لحظه که در آینه مینگرم و فقط زشتی میبینم، قرار است تا ابد تکرار شود.
خواهرش که آخرین نوشته را خوانده بود، بلافاصله گفت: این دست نوشتهها کم است، آنها را به اشتراک بگذار. لازم است کسی بگوید که همه ما به یک شیوه حالمان خراب است. لازم است کسی بتواند «چگونگی» آن را وصف کند.
شاید رسالت من این است که تجلی روی غمانگیز زندگی باشم. کسی باید بد و نفرتانگیز باشد. کسی باید یادآور زهر زندگی باشد. باور کنید اگر بگویم تنها در غمگین-بودن خبره ام، بیراه نگفته ام.
زمانی که لحظاتی از روز را «شاد» تلقی میکنم، از خودم فاصله میگیرم. آنقدر حس غریب و نامطبوعی است که در اولین فرصت با پوچی زندگی نشئه میکنم. غم، خون روانم است.
شاید گمان کنید از سر درک پوچی عمیق زندگی به این حال و روز افتاده ام، اما چنین نیست. من دقیقا دربارهی یک جور بیچارگی محض میگویم. چرا که زندگی روی خوش هم دارد. حتا خوشیهای ناب و عمیق. اما من دقیقا از یک سیاهی یکدست دم میزنم.
تنهایی من عمیق نیست. تنهایی من سطحی و بیمحتواست.
اینها را نمینویسم که نکتهی نویی را بازگویم. میگویم تا دلتان خنک شود. کسی بگوید: آها دقیقا وقتی غمگینم، همین حال را دارم.