۴۵.۴
صورتش خیس اشک بود. مثل یک جانور زخمی به خود میپیچید. هزاران جملهی ناقص از ذهن رنجورش میگذشت. هق هق گریه سر میداد و همزمان موهای سرش را با اشکها به عقب میراند. مثل مادری بر بالین کودک تبدارش، خودش را میپایید. گریهاش که بند آمد، چشمانش را باز کرد، همه چیز تار بود. اشک چشمانش را میسوزاند. سرش را به پهلو چرخاند. پرسیدم: کِی شروع میکنی؟ گفت: نمیدونم. خیلی کارا باید انجام قبلش. پرسیدم: میخوای از نوشتن شروع کنی؟ ... من هر کاری میکنم که نجاتت بدم لیلا. ... حتا اگر مرگ باشه.
سپس، نوشت.