۴۵.۱
درب فلاسک را با صدای قژقژی بست و زیر لب غر میزد: اصلا منو نمیبینه. نمیدونم از عمده یا مدلش اینجوریه!
بعد فلاسک را عقبتر گذاشت و یادش افتاد که در همهی زندگی نامرئی بوده است. نه پدر و مادرش، نه دوستانش در مدرسه و نه حتا معلمانش، با اینکه همیشه در میان سه نفر اول کلاس بود، او را نمیدیدند.
حالا که برای خودش زن مستقلی شده و با همهی چیزهایی که از سر گذراند، هنوز گمان میکند نامرئی است. یک بار به او گفتم: شاید تو از آدما قایم میشی. در چشمهایم خیره شد، انگار که میخواست ذهنم را بخواند. دنبال چیز بیشتری بود. پرسید: چجوری میشه فهمید دارم خودمو قایم میکنم؟! راستش، نمیدانستم. فقط میخواستم از زاویه دیگری به ماجرا نگاه کرده باشم. چیزی از من نشنید و بلافاصله بغض کرد. سرش را بالا گرفت و به گوشهای نامعلوم خیره شد. منظورش این بود که: بیخود دلداری نده، خودم میدونم حق با منه. آدم لجبازی نیست. هرگز کاملا روی باورهایش خیلی پافشاری نمیکند. بخصوص اگر پای دلیلی منطقی و به قول خودش تروتمیز وسط باشد، راحت کنار میآید. حتا گاهی به این ویژگی خوبش شک میکنم. چطور ممکن است کسی چنین راحت باور خودش را کنار بگذارد و با چند استدلال حرف طرف مقابل را بپذیرد؟! ابدا آسان نیست. البته هرگز مستقیم نگفتم که رفتارش نامتعارف است، زیرا به طور کلی رفتار خوبی است. خیال ندارم ویژگیهای خوبش را زیر سوال ببرم. برای این یک مورد میتواند سه روز کامل گریه کند! البته اگر به او بگویم که لجباز نبودنش عجیب است، پس از سه روز گریه حتما به آن حرف فکر میکند. و بیبروبرگرد با روانکاوش درمیان میگذارد و یک ساعت تمام درباره این نکتهی جدید وراجی میکند. گاهی گمان میکنم، تنها سرگرمی او گیر دادن به چیزهای بدش است و هنگامی که خودش را گوشهی رینگ خلاص میکند، نگاه تحقیرآمیزی میاندازد و میگوید: پاشو جمع کن خودت رو، تنها خوبیای که داری اینه که از رو نمیری. میدونی؟ کتکخورت ملسه! اما در نهایت به این نتیجه میرسید که لجباز نبودنش دو معنی دارد: یا به قول ح، باهوش و حقپذیر است، یا به قول خودش دنبال جلب توجه! خودش هم خیلی با دومی همسو نیست. حتا زمانی که عاشق کسی باشد، اگر حرفش اشتباه باشد، ناگهان حالتش عوض میشود و میگوید: ببین من تو رو خیلی دوست دارم ولی این حرفت درست نیست. و سپس به آرامی گفتوگو میکند. خودش خوب میداند فقط بازیای را میکند که بلد باشد. گاهی از عمد گفتوگو را کش میدهد. خوشش میآید که طرفش مثل خیلیها دقیقا گرفتار اشتباهات یکسان میشوند. شاید بیش از اینکه اطلاعات جدیدی بدهد، در حال اصلاح شیوهی استدلال آنهاست.
او لجباز نیست، اما احمق هم نیست. میداند گاهی به عمد نشان میدهد که از چیزی لذت میبرد که نمیبرد، اما دربارهی درست و نادرست، سختگیر است.
تصمیم گرفتم به لجبازنبودنش اشارهای نکنم. پشت میز بود و مینوشت. یک صندلی خالی آنجا بود. روی آن نشستم. مرا ندیده گرفت، گفتم: شاید تو اونا رو نمیبینی! شاید اونا حس میکنن تو انکارشون میکنی! – کاپ احمقانهترین نظریه رو بهت تقدیم میکنم! + بیخیال. تو هم آدما رو ندیده میگیری! – آره! لازمه ولی نه کسی که عاشقش ام! + خودت هم به حرفت مطمئن نیسی... معلومه – من تلاشمو کردم. الان دارم از خودم مراقبت میکنم. اون مث کاکتوس میمونه، هر وقت بهش نزدیک میشم، زخمی میشم. + تو هم آزار میدی. شاید برعکسه. شاید تو کاکتوسی! – دفعه قبل هم دقیقا یه بحث اینجوری بینتیجه موند. چون تو نمیدونستی چجوری کاکتوس نباشم یا نادیده نگیرم. چشمانم برقی زد. گفتم: تو خودتو انکار میکنی! همانطور که پا رو پا انداخته بود روی صندلی ولو شد. اخمش نشان میداد که مطمئن نیست کاملا منظورم را فهمیده باشد. سکوتش میگفت ادامه بده لطفا. اندیشیدم که تنها خودم از پسش برمیآیم. ادامه دادم: تو خودتو نمیبینی و حس بیارزشی داری، خب بقیه هم همین حس رو بهت دارن.
هنوز چیزی نمیگفت. کمی مستاصل به نظر میرسید. انگار اینجا نبود. داشت در خاطراتش سیر میکرد. میکوشید یکی یکی موقعیتهای مختلف را بررسی کند. دوباره چشمش را به من دوخت. باید ادامه میدادم. سعی کردم حرفی هوشمندانه و غیرتکراری بزنم که خودش گفت: من خودم رو بیارزش میدونم. حتما لایق هیچ عشقی نیستم که این وضعیتمه! _ خودت هم میدونی که چندنفری هستن که دوستت دارن. توی عمل با همه توانشون نشونت دادن. + احساس میکنم اشتباه میکنن. _ برگشتیم سر خونه اول! شاید تو اشتباه میکنی! + آره منطقا من دارم اشتباه میکنم. ولی احساسم عوض نمیشه. من معمولا دوسداشتنی نیستم، و گاهی اقات نفرتانگیز ام. –دوس ندارم این بحث رو ادامه بدم. کلافه میشم. + میدونم. عادت دارم همه رو کلافه کنم. حتا خودمو... نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم. نمیفهمم چطور گاهی اوقات هیچکس را در قد و قوارهی خودش نمیداند و گاهی دقیقا برعکس. گویی هیچ حد وسطی ندارد. همیشه یا نفرت انگیز است یا متنفر. به نوشتن ادامه داد. نفهمیدم چه مینوشت. من هم به تماشایش نشستم. خودش نمیفهمد از بیرون چگونه است. حتا من نیز نمیتوانم دقیقا او را توصیف کنم. ظاهرش اینگونه است که یک لحظه چشمانش از بغض قرمز است، و لحظهای دیگر بیهوا لبخند میزند. اما اکثر اوقات زیر لب چیزی با خودش میگوید، زمانی که دیگر نمیتواند در سکوت نشخوار کند. گاهی نیز هیچکدام جواب نمیدهد و مثل الان مینویسد. چنان به سرعت مینویسد که انگار کسی چیزی به او دیکته میکند. خودش میگوید که لیلای نویسنده است، اما من یک لیلا بیشتر نمیبینم.
تنهاست. این پررنگترین ویژگی اوست. نمیداند که هرچه دارد از تنهایی است. اگر آدمهای پیرامونش کمی بیشتر باشند، گم میشود، تحلیل میرود.