۴۳- تنبیه
از تاکسی پیاده شد. شلخته به نظر میرسید. شال سرش افتاده بود. دکمههای مانتوی بلندش باز بود و باد آن را به هوا میبرد. یک کیسهی بزرگ کتاب و کیف دستی قهوهای در یک دست و باقی کرایه تاکسی و گوشیاش نیز در دست دیگرش بود.
سرش گیج میرفت. چند لحظه ایستاد و سپس با عجله از خیابان رد شد. به خودش نگاهی انداخت و فکر کرد که شلخته به نظر میرسد. به آن طرف خیابان که رسید بلافاصله دستش را درون کیف شلوغش کرد و دنبال پاکت سیگارش میگشت.
تند قدم برمیداشت. و همزمان سیگارش را در باد روشن میکرد. پک اول سیگار، کار خودش را میکند.
هنوز گیج و منگ بود. با خودش میگفت: وقتی قراره تنها بمیرم، خب بذار با سرطان ریه بمیرم. چه فرقی میکنه.
انگار به کسی جواب پس میداد: سیگار کشیدن من دلیلی نداره، علت چرا.
جملهی بعدی چنان سهمگین بود که قدمهایش آرام شد. اطرافش را نگاه کرد. باد موهایش را میکاوید.
من به خودم آسیب میزنم و میدانم که چنین میکنم. من بابت چیزی خودم را تنبیه میکنم!