۴۲- خاطرهبازی
از نوک انگشتان پا شروع میشود. بالا میآید، ساق پا و رانها همه بیحس میشوند. به کمرم که میرسند احساس عجیب و خوشایندی دارد. گویی از تخت فاصله دارم. پوستم چیز مشخصی را حس نمیکند. بعد هم کمرم بیحس میشود و سپس شکم و پستانهایم و آخر سر، گردن و پوست سرم آرام میگیرد. لَخت و بیحرکت در جای خود میمانم. دوست داشتم تا ابد ادامه میداشت. یا شاید دقیقا به قلبم سرایت میکرد و آن تنها تلاش منظم زندگی را آرام میکرد.
پاها را درون شکمم میکشم و انگشتانم را میان موهایم میبرم. گویی دنبال چیزی میگردم. بعد خاطرهی آن نوازش خاص را در ذهنم پخش میکنم. دقیقا آن حس را ندارد. دستان او بزرگتر و گرمتر است. شلختهتر نوازش میکند. خاطرهی کوتاهی است زیرا من بلافاصله همانطور خوابم برده بود.
سپس انشتانم را رو شانه و گردنم میکشم. پایینتر میآیم. پوست نرمی دارم. از خودم میپرسم: او نیز متوجه شده بود؟ و خاطره را مرور میکنم. حس ناخنهایش را نیز بهدقت به یاد دارم. هرگز کلامی وجود نداشت و این خاطرههایم را بینظیر میکند.
بوسه؟ گمان میکنم تنها یک بوسه وجود داشت. آری تنها یک بوسه بود.
و تنها یک عبارت محبتآمیز گفت، آن هم در خواب و بیداری. بعید میدانم خودش به یاد آورد زیرا هرگز دیگر چیزی نشنیدم.
اما وعدههای غذایی بسیاری داشتیم. حتا در کوتاهترین دیدارها نیز چیزی میخوردیم یا مینوشیدیم. سلیقهی او بهتر بود.
هربار میدانستم این دقیقا همان حسی است که باید در کنار کسی داشت. آسوده و سبک بودم.