۳۹- زندگی پس از مرگ
این سومین نوشتهی من با موضوع رویاست، یعنی من بیشتر اوقات با چنین چیزی درگیر ام.
آنها موضوعات متفاوتی دارند. یعنی ممکن است از رویای یک قرار عاشقانه تا داشتن یک خانهی مستقل یا صحبت کردن به زبانی دیگر و حتا رقصندهی حرفهای باشد. اما درست برعکس، گاهی بسیار دلخراش و غمانگیز اند.
یکی از رویاها که گاه به طرز غریبی تسلیبخش نیز هستند، تصور لحظاتی پس از مردنم است. البته نه اینکه پس از مرگ چه تجربهای خواهم داشت. در واقع زمانی میکوشیدم درباره آن خیالپردازی کنم اما بینتیجه و احمقانه بود. من تابهحال نمرده ام! حتا تجربهای نزدیک به آن را نیز نداشته ام.
اکنون بیشتر به این میاندیشم که چه راههایی برای خودکشی وجود دارد و من کدام را انتخاب خواهم کرد. چه کسی جنازهی مرا پیدا میکند، اولین واکنش آنها چیست، چگونه به دیگران خبر میدهند یا اصلا چه کسانی خبردار میشوند. میکوشم تصور کنم چگونه سوگواری خواهند کرد... زندگی پس از من چگونه خواهد بود؟ چقدر زمان میبرد تا مرا فراموش کنند. مرا چگونه یاد میکنند؟ آیا دچار عذاب وجدان میشوند؟ یا بدتر... ممکن است دق کنند؟ یا مانند مرگ مادرم، فراموش میشوم؟ کاش پس از مرگم بدانم چه خواهد گذشت.
این اندیشهها دو اثر دارند. از طرفی تصور ناراحتی اطرافیانم مرا میآزارد و هر بار از این تصمیم بازمیدارد و از طرفی هربار که به آن میاندیشم، نسبت به قبل بیشتر میتوانم جلو بروم و کمتر ترسناک به نظر برسد.
به طرز غمانگیز و فرسایندهای برای چیزی میجنگم که نمیدانم چیست. فقط خسته و زخمی و گرسنه به خودم میپیچم و امید دارم روزی بابت همه اینها از من تقدیر شود. و دقیقا اشتباه من اینجاست. این من هستم که باید از خودم تقدیر کنم!
هم دوست ام، هم دشمن و هم داور. خنده ام میگیرد، همزمان که گریه میکنم. بغض و سردرد از پایین و بالا سَرم را له میکند.
کمک نمیخواهم.