۳۸- محبوب من
بهار بود. باران میبارید. قدم میزدیم، خیلی دوستانه. من برای او مُردم. بهار نبودم ولی کنار او، شاخههای خشکیدهی تنم شکوفه میدادند.
تابستان بود. هوا گرم شده بود. غذا میخوردیم. همه چیز به نظر آرام بود. اما درونم... امانم را برید.
پاییز شد. در خیابان انقلاب قدم میزدیم. میخندیدم. و برگهای زرد و خشکم، با لرزهی خنده میافتادند.
زمستان آمد. زمستان زمین و زمان. هوا سرد بود. قهوه خوردیم، اما حضور او بود که مرا گرم میکرد.
حالا او رفته است و من فصلها را گم کرده ام.