۳۷- زندان
پناهگاه من اینجاست. نمیگویم خودم را سانسور نمیکنم، نهتنها چون غیرممکن است، بلکه خیلی چیزها چنان هولناک یا مبهم است که نمیتوان به زبان آورد.
اگر چه مانند بیماران بخش مراقبتهای ویژه، تحت کنترل ام، اما کنترل احساسات پارادوکسی خندهدار است. هیچ آدمی رقتانگیزتر از کسی که میگوید احساساتم را کنترل (یا به طور ضمنی سرکوب) میکنم، نیست. اینکه من دیگر مانند گذشته زودجوش نیستم، بخاطر مهار کردنش نیست، بلکه شناخت علت آن است. دستکم این چیزیست که خیلی بیشتر با عقل جور درمیآید.
مدتی است که درست برعکس گذشته، نمیتوانم به کسی اعتماد کنم. یعنی بهنظر میرسد از این بر بوم افتاده ام. پیشتر حتا به ذهنم نمیگذشت که ممکن است از کسی آسیب ببینم، اما اکنون بهتر است حتا نگویند از قضا بالای چشمانم ابرو هست! مانند یک جانور کتکخورده، دوباره به سوراخی میخزم. ابتدا خودم را محاکمه میکنم: اینها همه جزای رفتارهای نادرست تو با کسان پیشین است. سپس مثلا وکیل مدافع خودم میشوم، کمی منصفانهتر: تقصیر خودت است که بیدفاع مقابل آنها میایستی، آنها شرور نیستند، اما نمیدانند چه چیزی به تو آسیب میزند یا نه؟
در آخر نیز حکم اعلام میشود: انفرادی! تا زمانی نامعلوم.
روی تخت سلولم دراز میکشم، درون لباسهای گناهآلود و البته نخنما. گمان میکنم بار سنگینی به دوش میکشم که غیرممکن است خلاصی یابم. آخر بوده اند کسانی که مرا آدم بدی خطاب کرده اند، کسانی که از من متنفر شده اند، یا گفته اند دلشان را شکسته ام. من که میدانم اینها چقدر میتواند دردناک باشد، و چقدر جبران ناپذیر. حتا اگر فرض بگیرم که آنها مسائل خودشان را داشتند، و اشتباه مرا بیش از اندازه بزرگ کرده اند، اما اینکه آنها را رنجانده ام، واقعیت است. تلخیش را زیر زبانم احساس میکنم.
حقیقتا ترجیح میدهم داخل قفس بمانم، اما کس دیگری را نیازارم. کوله بارم جا ندارد. نمیدانم چند وقت دیگر قرار است نفس بکشم. میکوشم تغییر کنم، آدم خوبی شوم، اما به جاده که نگاه میکنم، انتها ندارد... زمان کافی برای شناخت چنین خشم تلنبارشدهای وجود دارد؟
به پهلو میچرخم، اشکم سرریز میکند. دلتنگ ام. برای آدمهای اشتباهی که دوستشان دارم، اما اشتباهی دوستشان دارم. شرم میکنم از فعل «دوستداشتن» استفاده کنم. نکند این نیز برآمده از احساسات ناخوبم باشد؟ از کجا بدانم چرا دوستشان دارم؟ فقط میدانم تصور روبهرو شدن با آنها قلبم را میلرزاند، شنیدن صدایشان مرا ذوب میکند. شبها خوابشان را میبینم، به آغوش میکشمشان، میبوسمشان. آنجا احساس نمیکنم که چیزی اشتباه است.
همهجا تاریک است. میچرخم و سرم را در بالش فرو میکنم. نمیتوانم آیندهای را تصور کنم. همه چیز تاریک است. همینقدر یکنواخت و بیاحساس زمان میگذرد و من تنها میکوشم زنده بمانم، حتا دقیقا نمیدانم چرا!