۳۵- نمایش؟
احتمالا هیچکس مشتاق شنیدن غم و غصهی دیگران نیست، با اینحال موضوعِ بخش بزرگی از نوشتههایم دربارهی بدبختیها است. اما چرا؟
من عموما آدم شادی به نظر میرسم. در جمعها بذلهگو هستم. برای چیزهای کوچک ذوق خود را نشان میدهم. معمولا من گفتوگوها را آغاز میکنم. لباسهای شاد و رنگارنگ میپوشم. راحتترین کار دنیا برای من، لبخندزدن است. در عین حال نیز قوی به نظر میرسم.
تا اینجا همه چیز خوب به نظر میرسد. اما اینطور نیست. یکی از چیزهایی که حال بد ما را بدتر میکند، دیدن آدمهایی است که همیشه شاد و قوی به نظر میرسند. دیدن آنها این تصور را در ما ایجاد میکند که آنها هرگز حالشان بد نمیشود و ما هرگز نمیتوانیم مثل آنها شویم.
آدمهای شاد و قوی همان اندازه که میتوانند الهامبخش باشند، ممکن است ناامیدکننده باشند، به دو دلیل: آنها الگوی خوبی به نظر نمیرسند، زیرا به نظر اصلا مشکلی ندارند که بخواهند با آن سر و کله بزنند و نهایتا قوی باشند، دوم، ممکن است حال خوبشان چنان دور از دسترس به نظر برسد که ما را بیشتر سرخورده کند.
اما آدمهای شاد و قوی، همیشه چنین نیستند.
من هر از چندماه به خانهی یکی از دوستانم سفر میکنم و حدود ده روز را در آنجا میگذرانم. در آنجا در یک گروه کتابخوانی شرکت میکردم. من به دلایل زیادی، مشارکت فعالی داشتم، چه وقتی که حضور داشتم و چه وقتی بهصورت برخط شرکت میکردم. من در آن جلسهها مانند همیشه سرزنده بودم. بیشتر از دیگران مشارکت داشتم و بیشتر شوخی میکردم. اگر حضوری بودم، معمولا لباسهای روشن و رنگی میپوشیدم، آرایش میکردم و میکوشیدم زیبا به نظر برسم.
من برای شرکت در جلسهها و مشارکت فعال، مسئولیت زیادی احساس میکردم. این بار مسئولیت بر همهی مشکلات روانی دیگرم اضافه میشد. تحمل وضعیت از توانم خارح بود. تصمیم گرفتم از گروه خارج شوم و انرژی خود را ذخیره کنم.
دوستانی که یافته بودم، بسیار برایم با ارزش بودند. با اینحال، در گروه مجازی از همهشان خداحافظی کردم و خارج شدم.
هنگامی که اعضای گروه از دوستم که سرحلقه جلسه بود علت را پرسیدند، پاسخی که گرفتند، برایشان بسیار عجیب بود.
لیلا به لحاظ روانی ضعیف شده است.
برای همه عجیب بود، زیرا مگر لیلا هم روزهای بد دارد؟ دوستم پاسخ داده بود: احتمالا بیشتر از همهی ما.
برای من روایت روزهای ناجور، سودی ندارد. تقریبا همهی حرفهای من در جلسات روانکاوری بیان میشود. با اینحال من نه آنقدرها که به نظر میرسد قوی هستم و نه شاد.
شاید پربسامدترین باور من این است که آدمها در امور ابتدایی تفاوت چندانی ندارند. با اینحال هنگامی که به یک بدبختی دچار میشویم، تقریبا شک نداریم که چنان چیزی فقط برای ما رخ میدهد. در حالی که دقیقا کنار گوشمان، آدمهای ظاهرا شاد و قوی هم چنین چیزی را از سر میگذرانند.
من خوشحال ام که شاد و قوی به نظر میرسم. همیشه دوست دارم الهامبخش آدمهای اطرافم باشم اما میترسم گاهی این شاد و قوی بودن نمایشی به نظر برسد، با اینکه واقعا نمایشی درکار نیست. تنها علت بازگویی رنج و ضعفهای من این است که مخاطب من بداند، یک آدم گمنامی در گوشهی دیگری هم چنان بدبختی را از سر میگذراند و کج دار و مریز طی میکند. نه یک شخصیت مشهور و افسانهای، نه یک شخصیت تخیلی، بلکه دقیقا یک آدم گمنام و تصادفی.
یوتیوبر محبوب من که بسیار پیگیر ویدیوهایش بودم، زمانی برای من جدیتر شد که دریافتم او نیز با اضطراب و افسردگی دست و پنجه نرم میکند و گاهی به سختی از رختخواب بیرون میآید.
آنجا متوجه شدم او بهرغم همهی مشکلات میکوشد بهتر زندگی کند.
رفیق عزیزم س، در یکی از لحظات بحرانی من که در اشک و آه غوطهور بودم، گفت: قوی بودن، خسته نشدن نیست، بلکه ادامه دادن با وجود همهی خستگیهاست.