۱۶- سفر
پیش از این آخرین باری که سفر، به معنای مصطلح آن، رفتم، تابستان ۹۵ بود. و آن زمان به پوچ بودن آن پی بردم. و دیگر سفر نکردم. اگر چه از شهری به شهر دیگر میرفتم اما هدف از آن چیزی نبود که بتوان آن را “سفر” تلقی کرد. پنج سال از آن زمان میگذرد و ما به قصد سفر یک روزه از شهر خارج شدیم. و همچنان اینکار برایم هیچ معنایی ندارد.
در جاده، به کوهها و درختها خیره میشدم. شگفتزده میشدم و این احساس لذتبخشی بود. نه از زیباییشان، بلکه از نسبت خودم با آنها. من ناچیز ام. و با اینحال این من ام که آنها را درمیابم، و نسبتم با آنها را. با چندنفر دیگر همسفر شده ایم. و این همهی ماجراست. ما انسانها و نسبتهایی که میسازیم، چه باخودمان و چه با پیرامونمان.
ظاهرا هدف از سفر استراحت و لذتجویی است. مورد اول بهوضوح تناقضآمیز است. پس از بازگشت از سفر، من خسته از مسیر و سختی گذراندن شب و روز و تدارک روزمرهها هستم. ذهنم نیز خسته از گوشش برای انعطاف با همسفرهایم شده است. انعطافی که ضرورتی ندارد. و رشدی درپی ندارد. میگویند صبر! میگویم، زیستن به خودی خود به قدر کافی صبر نمیطلبد؟
اما لذتجویی!
لذت همیشه در نسبت با چیزی است. ما از چیزی لذت میبریم. مثلا از دیدن طبیعت، اگر واقعا چیزی از آن باقیمانده باشد. دیدن کوهها و دریاها انسان را به شگفتی وا میدارد. و یک آن با خود میاندیشم، چه چیزی شگفتآور نیست؟ به قول یکی از دوستانم، دیدن یک تار مو شگفتانگیز نیست؟ و این شگفتی، شوری برنمیانگیزد؟
امروز کنار ساحل بوده ایم. اخرین حسی که نسبت به آن جا داشتم، به سختی لذت بود. صدای آن جتاسکیها، همهمهی آدمها، صدای هر آنچه که ذره ای به طبیعت مربوط نبود. میگویند، خب باید بروی یکجای تازه با طبیعت بکرتر. میگویم، مگر اینجا نیز پیشتر بکر نبوده است؟ تازگی! یعنی دیدن درختهای فلان روستا در فلان شهر ناشناخته چندان فرقی دارد که بتواند لذتی چنان متفاوت برانگیزد که بخواهم زمانی صرفش کنم؟
چه چیزی جز فهم متفاوت من از طبیعت درکار است؟ چه چیزی جز نسبت من با طبیعت درکار است؟ طبیعت تنها شامل کوه و دشت و دمن است؟ و تنها برای آنها میتوان شگفتزده شد؟
من درون خود فهمی از چیزی دارم و آن را به شیوهیی معنادار میکنم و با آن میزیم. اینکه طبیعت زیباست، بیشک راست است. اما این خاماندیشانه است که گلدان باغچه ام را همانقدر شگفت انگیز نیابم، یا خورشید، یا دماوند را که از دور میبینم. و خاماندیشانهتر که من “خود” علت شگفتی خود نباشم! از چشمها تا زخمها، و از میلها تا اندیشهها. راه دور نرویم، همین زبان. یا آن شورهای معنوی و بهزباننیامدنی! هیچچیز آن بیرون نیست که در نسبت با دروننگری ما نباشد، البته باید پرسید ما هرگز بهدرونمان نگریسته ایم؟
به نمکآبرود آمدیم، درمیانهی راه با سختی بسیار اندکی غذا خوردیم، سپس خانهای اجاره کردیم و به ساحل رفتیم. به خانه بازگشتیم. من با یکی از همسفرهایم گفتوگویی آغاز کردیم که اندک ربطی به موقعیت مکانی ما نداشت. ساعتی با دقت خاصی استدلالها را پی میگرفتیم. در نهایت نتیجه آن مکالمه برای من رهاییبخش بود. سپس باخود اندیشیدم که این مکالمه میتوانست در یک خانه وسط همان تهران شلخته شکل بگیرد. سپس در کنار ۶همسفر دیگرمان چیزی خوردیم. برنجی شفته و بیمزه. غذایی که درحالت عادی ممکن بود به شکم زبالهدان رود. برعکس، غذا به مذاق همه خوش آمد. گویی در این میان، این مزهی غذا نبود که لذت ما را برانگیخت، بلکه غذا معنای بیشتری از “خوشمزه” بودن داشت. و در آخر هم بازی کردیم. همانها که هرجای دیگری هم میتوانست رخ دهد. پس چه چیزی همهی اینها را چنان خاص میکند مگر تلقی من؟ و چهزمان “سفر کردن” به معنای معاصر آن، که بسیار متفاوت از چیزی است که مثلا از ناصرخسرو میدانیم، ضرورت یافت؟ ما چگونه آن را پذیرفتیم؟ چگونه یه امر ثابت میتواند دچار تفاسیر متفاوت و حتا متناقض شود؟ آیا همانطوررکه دل کوه را برای تونلهایمان میکاویم، درونمان را میکاویم؟ و آیا تنها کاویدنی ارزشمند، خودمان نیستیم؟ و ما در همان زندگی رزمرهمان به قدر کافی تجارب تازه نداریم که در برابرشان به شگفت آییم و تحلیلشان کنیم؟ آیا روزمرهمان را بیش از اندازه پیشپا افتاده تلقی نمیکنیم؟
من هرگز دیگر سفر نخواهم کرد. در عوض زندگی روزمره ام را با همه وجود میزیم. مانند زمانی که تصمیمی میگیرم، احساسی را حس میکنم، حکم میکنم، دوباره از نو آنها را میشکافم. این همان است که سقراط (افلاطون) بسیار پیشتر بدان اشاره کرد و ما همچنان آن را درنمییابیم.